یه مهمونی پر بار
1391/2/4
سلام به روی ماهتون
دیروز دوره دوستان خونه خاله حدیثه بود، منو مامانی و ریحانه هم ظهر با هم رفتیم خونشون و بعد از یک ماه خاله حدیثه و طهورا جون رودیدیم.
ریحانه و طهورا جونی، با هم خیلی خوب و مهربون بودن و همون اولش رفتن تو اتاق طهورا و مشغول بازی شدن.
ریحانه هم که بازیه همیشگیش اینه: یه نایلون رو پر از اسباب بازی و لباس کنه، یه کیف کوچولو دست بگیره، شصت بزاره دهنشو و تو خونه راه بره.
بچم همش دلش میخواد مثل آدم بزرگا باشه. طهورا هم لگوهاشو آورد تا با هم بازی کنن. خوده طهورا مشغول ماشین درست کردن شد و ریحانه هم کمی با لگوها بازی کرد که امیر علی گل پسره خاله مهسا هم اومد.
این دفعه خدا رو شکر خیلی کاری به هم نداشتن و هر سه تا با هم خوب بودن و هر کدوم مشغول بازی خودشون بودن. طهورا جونی اصلا ناراحت نمیشد به اسباب بازیهاش درست بزنن. فقط یه دمپایی صورتی داره که تو خونه همیشه پاشه. یه بار که در آورد ریحانه زودی دمپاییشو پوشید و طهورا هم همش به همه خواهش میکرد که دمپاییشو پس بگیرن. اما مامان حدیثه بارها بهش گفت بگذار یه کم ریحانه بپوشه زود بهت پس میده. وقتی دید طهورا بی خیال نمیشه گفت من نمیتونم برات کاری بکنم. خودتون باهم کنار بیاید.
منو مامانی هم کلی وعده وعید به ریحان دادیم تا راضی شد دمپایی رو بده. اما چند بار دیگه هم وقتی میدید دمپایی پیش طهورا نیست زودی میپوشیدشون.
موقع ناهار هم خدا رو شکر چون هر سه مشغول کارتون دیدن بودن غذاشونو خوردن. فقط ریحان نصف غذاشو باقی گذاشت و رفت سراغ بازی.
بعد از ناهار گفتیم همه بچه ها باید بخوابن. خاله مهسا که امیرعلی رو برد تو اتاق خوابوند. خاله حدیثه هم طهورا رو تو بغلش گرفت. ریحانه یه جورایی از خاله حدیثه حساب میبره. با اینکه خاله حدیثه اصلا دعواش نمیکنه یا اخم و تخم نمیکنه. همیشه با بچه ها مهربونه.
اما وقتی میگه همه چشماتون رو ببندین ریحان از ترس تمام مدت چشماش بسته بود. با اینکه تا مدتها خوابش نبرده بود. اولش کنار من دراز کشیده بود و بیچاره از ترس خاله حدیثه یواشکی با چشمهای بسته تو گوشم میگفت: خاله مرضی به مامانم بگو میخوام برم پیشش بخوابم.
منم مامانی رو اشاره زدم که بیاد پیش ریحن دراز بکش. وقتی هم مامانی ریحان رو گذاشت رو پاش همش چشماش بسته بود و با همون چشمهای بسته آروم به مامانی گفت من گشنمه. وقتی بلند شد که غذاشو بخوره با یه دستش تمام مدت یکی از چشماشو داشت. بعد از غذاشم زودی خوابید.
اما زودتر از بقیه بچه ها بیدار شد. خاله هم کلی ازمون پذیرایی کرد و کلی خوش گذروندیم. آخرشم به همه بچه ها عیدی داد. البته بنده هم چون مجردم هر جا میرم عیدی میگیرم و تشویق میشم که برای همیشه مجرد باقی بمونم.
شب واسه شام هم مامانی و ریحانه و بابایی اومدن خونه مادرجون.