ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

نی نی وبلاگ میکشمت

نی نی وبلاگ امروز اومدم با صدای بلند داد بزنم ازت بدممممممممممممممم میاااااااااااااااااددددد اعصابمو بهم ریختیا انگاری اصلا حالیت نیست، من هر روز باید واسه جیگرم بنویسم اونوقت این چند روزی دیوونم کردی اصلا میدونی تو این روزا جیگرم چیکارا کرده؟ میدونی چیا گفته؟ میدونی کجاها رفته؟ ها؟ تو اصلا چی میدونی؟ تو چه میدونی من این روزا چی کشیدم؟ میام میکشمتا دههههههههههههههههههه ...
15 شهريور 1391

تخمه خوری در پارک

امشب تو اتاقم پای سیستمم تنها و بی کَس و آغلادی گتی یاتی نشسته بودم  که یهو . . . . . . . . . اگه گفتین چی شد؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حدس بزنین. . . . . . . .  یهو گوشیم زنگ خورد. به همین شیرینی و به همین خوشمزگی نگاه کردم دیدم بابایی ریحانه است. گفتم الو الو به گوشم  بابایی گفت: مگس رفته تو گوشم /  مگس کشو بیارین مگسو در بیارین میدونم الان میگید این خاله گوله نمکه ، حق با شماست اما بریم سر اصل مطلب: بابایی گفت آماده شو ما داریم میایم دنبا لت بریم پارک بنده هم که انگار ندای آسمانی شنیده باشم تو یه چشم به هم زدن گوشی رو قطع کردمو رفتم سر وقت بتونه کاری ...
12 شهريور 1391

اجلاس سران

از ما سلامیو از شما پیامی میبینم که بدجور از دوری ما دلتنگ بودین،  خب دیگه حالا که اومدیم امروز اومدم با یه سبد پر از خاطره.  کلی خاطره دارم اونم از نوع شیرین و آبدارش. جای همتون خالی. این دفعه خیلی خوش گذشتو ما همش در حال خندیدن و خوردن بودیم. . . . صبر کنین تا بگم چرا خندیدن و خوردن پنجشنبه صبح به مامانی زنگ زدم گفت بابا مهدی رفته بیرون تو هم وسایلتو جمع کن ظهر میاد دنبالت. منم زودی تمام وسیله هامو جمع کردمو کوله ام رو بستم و همراه بابایی رفتن خونه ریحانه.  وارد که شدم جیگرم دراز کشیده بود دیدم یه کوچولو نوک بینی اش قرمزه. حدس زدم که گریه کرده. به مامانی گفتم دعواش کردی؟ که زودی ریحان...
11 شهريور 1391

بدون عنوان

امروز پدرجون و مادرجون رفتن مسافرت، طبق معمول هر هفته رفتن ییلاق( همون روستای پدری ) شب هم بنده مهمون داشتم.  خاله حلیمه و ریحانه و مامانی و بابایی قدم رو تخم چشمای ما گذاشتنو بنده نوازی کردن. راستی تا یادم نرفته قراره فردا همراه خاله اکرم و عمو سعید بریم کوه. البته ییلاق بابا مهدی امیدوارم خوش بگذره.  دعا کنین این دفعه مثل دفعه قبل گرفتار دست سرنوشت نشیم  و به پست ترافیک نخوریم. به زودی با اخبار تازه برمیگردم. ...
9 شهريور 1391

بازگشته خاله مرمر

از اونجایی که  همه کامنت گذاشتن خاله مرمر برگرد. ما رو تنها نگذار. دلمون واست تنگ میشه ما خیلی دوستت داریم. بی تو هرگز بنده تصمیم گرفتم دوباره بیامو واستون دُر افشانی کنم اول از همه بگم دیشب همراه ریحانه جون و مامانی و بابایی رفتیم جلسه قرآن. حالا اگه گفتید خونه کی؟؟؟ حدس بزنین الکی به دوگوله های مبارک فشار نیارید. آخه شما از کجا میدونید خونه کی بودیم؟؟؟؟ ها؟؟؟؟ خودم میگم. خونه فاطمه زهرا یا همون خاله زهرای ریحانه وقتی رسیدیم دم در خونشون ریحانه هی می گفت خاله مرضی خاله زهرا اذیت نمیکنم بابایی مامانی خاله زهرا اذیت نیمکنم.  وقتی هم که پا گذاشتیم تو خونشون زودی به خاله اکر...
7 شهريور 1391

بازم یه خبر بد، ببینم چیکارش میکنین

درود  یادتونه بهتون گفته بودم اگر مادرجون و پدرجون بیان بابل هوا دوباره آفتابی میشه؟؟؟؟ الان اومدم اینجا تا با صدای بلند بگم خورشید خانم شما هم؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! حالا دیگه با پدر و مادر ما تبانی میکنی؟؟؟؟!!!!!!  آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟ هدفت از این کارات چیه؟؟؟؟ ما این روزها زیر نور و گرمای خورشید خانم روزگار میگذرانیم.  جای همتون خالی چند روز پیش اومدم گفتم یه خبر بد دارمو ریحانه تب کرده. همتون هم کامنت گذاشتین که ناراحت شدینو خدا کنه زودتر خوب بشه. حالا اومدم بگم یه خبر بده دیگه هم دارم میخوام ببینم بازم میگین ناراحت شدین؟؟ دیشب یهو گلوم چرکی شد و تا خود  صبح د...
5 شهريور 1391

فعلا همه چی آرومه

دیشب جیگرم و مامانی و بابایی اومدن خونمون. خدا رو شکر جیگرم حالش خیلی بهتره.  اما فقط آب خیلی میخوره که امیدوارم اونم مسئله خاصی نباشه. اما فردا مامانی میخواد ببرتش دکتر دوستایی که تو شهرهای آتیشیه کشور زندگی میکنن لطفا توجه کنند توجه          توجه             توجه            توجه             توجه            توجه             توجه                               &nbs...
4 شهريور 1391

سرنوشت آقا گوسفنده

صبح پدرجون همراه دایی مهدی رفتن یک عدد جناب گووووووووسسسسسسففننننند اونم از نوع 22 کیلوییش خریدنو دستشو گرفتنو اومدن خونه. آقا گوسفنده عزیز هم کمی بعد از اسکان و میل کردن برگ انگور و آب و پس دادن غذاها هر چند دقیقه یک بع بعی میکرد که نگوووووووو دل سنگ آب میشد.  اما چه فایده؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!  بالاخره که باید به دلیل نیت قربونیه پدرجون جان به جان آفرین تسلیم میکرد. بنده که بعد از ظهر رفتم بیرون و شاهد کشتار و خونریزی نبودم.  اما وقتی اومدم خونه با سر مبارک در طَبَق مواجه شدم . ریحانه هم از تو اتاق هی جیغ میزد خاله مرضی خاله مرضی. انگاری بچم حامل خبرهای مهمی از آقا گوسفنده برای بنده بود. ...
2 شهريور 1391

یه خبر بد

سلام به همگی امروز خاله اومده با یه خبر بد جیگرم از دیروز تا حالا تب کرده،  دیروز تبش تا 40 رسید. مامانی دیشب تا صبح بالا سرش بیدار بود و الان کمی بهتره.  نه علائمی از سرماخوردگی داره نه چیزه دیگه. ظهر با جیگرم تلفنی حرف زدم گفتم مریض شدی؟ گفت آره، خوب شدم.  _گفتم کی میای اینجا ببینمت؟ _شام میام بعدم خداحافظی کرد خاله فداش بشه الهی . دلم واسش تنگ شده. مادرجون و پدرجون دیروز رفتن ییلاق. دایی مجتبی هم که سرکار بود. مامانی ریحانه هم گفت بیا اینجا گفتم نه خونه میمونم. و اینطوری شد که بنده مثل دلاور تنگستان بدون هیچ ترس و واهمه ای تو خونه تنها موندم . البته تمام وقت خواب بودم.  امروزم ساعت ...
2 شهريور 1391