ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

بازم یه خبر بد، ببینم چیکارش میکنین

1391/6/5 23:34
نویسنده : خاله مرمر
335 بازدید
اشتراک گذاری

درود 

یادتونه بهتون گفته بودم اگر مادرجون و پدرجون بیان بابل هوا دوباره آفتابی میشه؟؟؟؟

الان اومدم اینجا تا با صدای بلند بگم خورشید خانم شما هم؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

حالا دیگه با پدر و مادر ما تبانی میکنی؟؟؟؟!!!!!! 

آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟

هدفت از این کارات چیه؟؟؟؟

ما این روزها زیر نور و گرمای خورشید خانم روزگار میگذرانیم. جای همتون خالی

چند روز پیش اومدم گفتم یه خبر بد دارمو ریحانه تب کرده. همتون هم کامنت گذاشتین که ناراحت شدینو خدا کنه زودتر خوب بشه.

حالا اومدم بگم یه خبر بده دیگه هم دارم

میخوام ببینم بازم میگین ناراحت شدین؟؟

دیشب یهو گلوم چرکی شد و تا خود  صبح در تب و لرز شدید به سر بردم

دیشب کلاً رو ویبره بودم. امروز صبح هم مهمونه آمپولهای عزیز بودم. تازه یه سِرُم هم خوردم.

هر چی گفتم بابا من سیرم نمیخورم به زور میگفتن نه امکان نداره باید بخوری

بعد از ظهر هم ریحانه همراه بابایی و مامانی رفت دکتر. خدا رو شکر چیزیش نبود

وقتی اومد تو اتاقم رفت سر کیفمو بسته آدامس موزی رو برداشت گذاشت زیره لباسش و گفت اینجا باشه بریم

گفتم نه بزار تو کیفم. دوباره گفت اینجا باشه بریم

اونقدر این جمله رو تکرار کرد تا منم بگم باشه اما من قبول نکردم. آدامسو ازش گرفتم دوباره اومد پیشم گفت خاله مرضی آنس قورت نیدم میجوئم. گفتم نه آدامس واسه تو نیست

گفت کیف بزارم رو دوشم گفتم باشه فقط بگذار رو دوشت اما زیپشو باز نکن

گفت باشه. همین که گذاشت رو دوشش دیدم داره زیپشو باز میکنه گفتم مگه قول ندادی بازش نکنی؟

گفت نه نیقاه کنم آنس هست؟؟؟ فقط نیقاه کنم

یه کوچولو زیپو باز کرد و گفت آنس هست دوباره زیپشو تا ته بست و گذاشت رو دوشش. خاله قربونش بره الهی

الان هم رفته خونه آقا جون و مامان بزرگش 


راستی یادم رفت بگم. غروب منو مامانی رفتیم سره کوچه مامانی دو دست تیشرت و شلوارک واسه ریحانه جونی خرید. یه تیشرت و شلوارک هم واسه ایلیا جون گرفت آخه مرداد ماه تولدش بود

وقتی اومدیم خونه دم در دیدیم بابایی و ریحانه دارن میان. ریحانه تو بغل بابایی بودو بابایی هم با یه دستش دوچرخه ریحانه رو راه میبرد

مامانی گفت چرا دوچرخه سواری نمیکنی؟

گفت دوچَخه دوس نرم. بَلَخ کن

امروز از رو چندتا از پله های آخریه خونمون افتاد پایین و مامانی سریع گرفتش خدا رو شکر به خیر گذشت.

از بس ترسیده بود کلی گریه کرد.

من که رفتم طبقه بالا دوباره داشت از پله ها میومد بالا که مامانی و بابایی اجازه ندادن و گفتن دوباره میوفتی.

گفت نیوفتم. اونقدر اصرار کرد که مامانی دستشو گرفتو آوردش بالا بعدشم ازش قول گرفت فقط همراه خاله مرضی بره پایین

یه بار که بالا بود اومد بهم گفت خاله مرضی من نیوفتم. بابایی قول دادم نیوفتم

گفتم نه قول دادی با من بری پایین. همینجور نگام کرد گفت باشه من نیوفتم

امروز وقتی داشتم غذا میخوردم اومد پیشم نشستو یه کم غذا خورد بعدش پا شد رفت النگوشو در آورد و گفت بدم آقا روباهه.

بابایی گفت نه بگذار دستت درش نیار. جیغ میزد که نه بدم آقا روباهه

آخه بچه جون این شده کار؟؟؟؟

مامانی گفت همینمون مونده تو این اوضاع طلا گرمی 85 تومن به آقا روباهه طلا بدیم

دیگه ریحانه با روباهه رفیق شده. امروز بابایی میگفت باید به فکر یکی دیگه باشیم 

اما من که چشمم آب نمیخوره. ریحانه ماشاالله خیلی نترسه.

دیروز دایی مهدی میگفت وقتی کلی براش توضیح دادم که نباید کار بد بکنی فقط نگام کرد و گفت باشه اما بعدش دوباره همون کار رو کرد. اصلا هم گول نمیخوره

چند شب پیش که پیشم بود هی بهم میگفت اجازه داری بازی کنم؟( وقتی اینو میگه سرشم به علامت تائید تکون میده. یعنی تا بله رو نگیره دست بردار نیست)

گفتم با چی بازی کنی؟

_ اجازه داری بازی کنم؟ _ با چی؟؟_ اجازه _میخوای با اجازه بازی کنی؟ _نه بازی

_با چی بازی کنی؟  _ اجازه داری بازی کنم؟ اونقدر اینو گفت تا بالاخره گفتم آره اجازه داری

همچین ذوق کرد و گفت اجازه داری بازی کنم و رفت سر وقت کوزه کوچولوم که پر از خرت و پرته من نمیگذارم بهش دست بزنه. تا کوزه رو گرفت پشت روش کرد و هر چی توش بود رو خالی کرد

هی به خودش میگفت اجازه داری بازی کنم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سارا
5 شهریور 91 23:00
آخه خواهر کی دلش برا ما بزرگا میسوزه و ناراحت میشه؟؟؟؟؟؟؟؟ شوخی کردم مریضی خیلی سخته انشاالله همیشه سلامت باشی توروخدا از این حرف زدن ریحانه جونم بیشتر بنویس من کلی کیف میکنم
سودابه
5 شهریور 91 23:38
سلام ریحانه قشنگم خوبی .دست مامانت و خاله مرمر رو بگیر بیاین مهمونی وب محمد متین ماهمه رو دعوت کردیم به یک داستان.قبلااز بازدیدتون تشکر میکنم .راستی با نظرات خوبتون راهنمای من باشید برای نوشتن داستانهای بعدی.سپاس