ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

ریحانه و دوستان

  خاله اومده با چندتا عکس از ریحانه و دوستاش     زودی برو ادامه مطلب تا داغه از راست علیرضا، ریحانه، فاطمه زهرا این گل پسری هم که به جمعمون اضافه شده امیر علیِ اینم طهواست نی نی خاله حدیثه که در حال شکلات خوریه و با دوربین ما غافل گیر شده اینم از آقا ایلیا طاها جون نی نی خاله عالمه طهورا خانم آقا طاها ...
24 مرداد 1391

شیرین زبونیهای جیگرطلا

سلام به روی ماه همتون سلام به کوچولوهای مهربونی که آواره کوچه خیابونان. کوچولوهایی که تو یه چشم به هم زدن خونه هاشون رو سرشون آوار شد. دیشب بعد از افطار رفتیم بستنی توحید و شیرموز بستنی خوردیم اما خیالتون راحت . همه جا امن و امان است. . .  این دفعه بابایی ما رو مهمون کرد. خخخخخخخ چه حالییییییی داااااااااددد. کاملاً گوشت شد به تنمون بعدم رفتیم خونه مادرجون و میوه خوردیم. مثل همیشه چون فردا شبش جلسه قران خونه ریحانه جون بود منم مجبور شدم. لطفا دقت کنید . . . .  مجبور شدم همراهشون برم خونشون. جدیداً دیگه فقط مامانی پشت فرمون میشینه و بابایی فقط صبحها که میره سرکار اجازه داره رانندگی کنه. اینم از آخر و عاق...
24 مرداد 1391

این روزای ریحانه جون

سلام چند روز نبودیم اونم به خاطر اینکه همش میرفتیم مراسم شبهای احیاء . ریحانه هم پا به پای ما تو مراسما شرکت میکرد. حتی موقع خوندن دعای جوشن کبیر اونم همراه دوستش فاطمه زهرا یه دعا دست میگرفتن و مثل ما یه چیزی رو زیره لب میگفت. خاله قربونش بره که تو هیچ کاری نمیخواد پیش بزرگترا کم بیاره تازه واسش مهمون از مشهدم اومده. ایلیا جون و مامان و بابا. کلاً این روزا سر جیگرم شلوغه و درگیر بازی با دوستاشه. اینم از عکسهای ریحانه جون و ایلیا برو ادامه مطلب دست ایلیا جون درد نکنه که این لباسا رو واسه جیگرم خریده ...
20 مرداد 1391

التماس دعا

 شب قدر است گر قدرش بدانی سلام دوست جونیا دوباره یک ساله دیگه گذشت و خدا بهمون این سعادت رو داده که بتونیم تو یه ماه رمضون دیگه دستامون رو به سمت آسمونش بالا ببریمو ازش طلب مغفرت کنیم. اشک بریزیمو به گناهانمون اعتراف کنیم. خدا رو قسمش بدیم به مولامون. به سر شکافته ی آقامون، قسمش بدیمو ازش بخوایم که مریضامونو شفا بده. از سر اشتباهاتمون بگذره. ازش بخوایم تا حاجتهامون رو برآورده به خیر کنه.  یک سال دیگه گذشت. تو یه چشم به هم زدن دوباره ماه رمضون با اون شبهای مبارکش رسید. حالا دیگه هر چقدرم که بد باشیم تو این سه شب خدامون رو قسم میدیم تا ما رو به راه راست هدایت کنه.  خدا...
17 مرداد 1391

از ما گفتن بود

اینایی که پست رو نخونده نظر میگذارند: وبلاگت خیلی باحاله، به منم سر بزن فرزندان همونایی هستن که سال 40 - 41 امام راحل هنوز حرف نزده زار زار گریه می کردن. اونایی هم که اطلاعیه رو جدی نگرفتن از همینجا بهشون تسلیت میگم. امیدوارم از این به بعد به جا سشوآر به فکر تی باشن.   آمار وبلاگ نشون میده که خواننده های خاموشمون خیلی زیاده. باور کنید وقتی میاید تو وبلاگو نظر نمیگذارین مثل اینه که برین مهمونی و با صاحب خونه حرف نزنید. خو زشته دیگه. مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟  حداقل یه سلام کنید که ما دلمون خوش باشه مهمونامون باهامون قهر نیستن ...
15 مرداد 1391

بدون عنوان

یه ربع به اذان رفتم پایین مثلاً کمک مادرجون ، بی بی و آقاجون اومده بودن. 5 دقیقه بعدشم ریحانه اومد. موقع اذان هم دایی مهدی و زندایی اومدن. موقع اذان دیگه همه دور هم جمع بودیم.   همگی تو جنب و جوش آماده کردن سفره هفت افطار بودیم ریحانه هم هی میرفت تو حیاط و دوباره میومد تو اتاق . مثلا بچم داشت کار میکرد. وقتی هم که همه دور سفره نشستیم بازم اون داشت کار میکرد فقط نشست یه لیوان شربت خورد و دوباره ظرفها رو اینور و اونور میکرد. لیوانها رو جا به جا میکرد و هربار بهش میگفتیم نکن میگفت تُمک می کنم. همش هم در اتاق رو میبست و میگفت سردی میکنم. ما که داشتیم سونا بخار میگرفتیم آخه پنکه ها جوابگو نبود. کولر هم که پایین نبود. &nb...
15 مرداد 1391

هلاک شدم

امروز اومدم از پشت این تریبون اعلام کنم خدایا دهن ما فی نفسه آسفالت شد. خواهشاً این جاده آسفالتو از رو دهن من یکی بردار.  خدایا خودت قضاوت کن، ساعت 2 یا 3 از خواب بیدار میشم، هنوز چشمامو باز نکرده احساس میکنم الانه که از گشنگی هلاک شم. اونوقت تا غروب خودمو با اینترنتو اون تلویزیون خارجیه خاک بر سر،  سر روده و معده خاک بر سرتر از اون تلویزیونه رو گرم میکنم. اونوقت دم اذان مثل نعش پخش زمین میشم .  بعد از افطار هم تا خود سحر بیدارم و دوباره روز از نو روزی از نو. با این اوضاعی که من دارم نه تونستم پایان نامه رو ببرم واسه صحافی نه واسه ارشد بخونم.    هوا هم اونقده گرمه که اصلا نمیشه به بیرون رفتن فکر کر...
14 مرداد 1391

آب بازی خاله و ریحانه

امشب بعد از افطار جیگرطلا همراه مامانی و بابایی اومد خونه مادرجون، مادرجون که از مسجد اومد به بنده پول روزانه داد و از اونجایی که هر چی من میگیرم ریحانه هم باید بگیره به اونم داد. به ریحانه گفتم ریحانه چقدر پول داری؟ گفت: سی تا پنج تا مامانی گفت ریحانه بزرگ شدی رئیس بانک بشو. مادرجون گفت انشاالله میشه، ریحانه هم زودی گفت ایشاالله میشه. اما بعدش مامانی پشیمون شد و گفت نه نخواستیم. الان همه دارن اختلاس میکنن نمیخواد رئیس بانک بشی . همه نشسته بودیمو حرف میزدیم که ریحانه همش میرفت رو شکم بابایی و راه میرفت. بچم شکم بابایی رو با تردمیل اشتباه گرفته بود . بابایی دستاشو گرفت و گفت یه طناب بیارین دستاشو ببندم. ریحانه هم هی می گفت تُمک...
14 مرداد 1391