بدون عنوان
یه ربع به اذان رفتم پایین مثلاً کمک مادرجون، بی بی و آقاجون اومده بودن. 5 دقیقه بعدشم ریحانه اومد. موقع اذان هم دایی مهدی و زندایی اومدن. موقع اذان دیگه همه دور هم جمع بودیم.
همگی تو جنب و جوش آماده کردن سفره هفت افطار بودیم ریحانه هم هی میرفت تو حیاط و دوباره میومد تو اتاق. مثلا بچم داشت کار میکرد. وقتی هم که همه دور سفره نشستیم بازم اون داشت کار میکرد فقط نشست یه لیوان شربت خورد و دوباره ظرفها رو اینور و اونور میکرد. لیوانها رو جا به جا میکرد و هربار بهش میگفتیم نکن میگفت تُمک می کنم.
همش هم در اتاق رو میبست و میگفت سردی میکنم. ما که داشتیم سونا بخار میگرفتیم آخه پنکه ها جوابگو نبود. کولر هم که پایین نبود.
بعد از افطار دایی مهدی رفت دو، ما هم استراحت کردیم ریحانه هم با سنجاقهای من موهای بابایی رو شینیون درست کرد، اونم چه شینیونی!!!!!همش سنجاق فرو میکرد تو موهای بابایی بعدم تصمیم گرفتیم بریم بیرون دور بزنیم. من و ریحانه و بابا مهدی و مامان زهرا و زندایی، همگی لباس پوشیدیمو رفتیم پایین. یه کم تو حیاط میوه خوردیمو رفتیم تو کوچه تا سوار ماشین بشیم.
حالا بابایی و ریحانه سوار شده بودن و بابایی هی استارت میزد و هی ماشین سرفه میکرد. هی استارت میزد و هی سرفه میکرد. تازه بابا خان یادش افتاد که بنزین نداره.
هممنون ضایع شدیم برگشتیم تو خونه و بابایی رفت پمپ بنزین تا بنزین بگیره. وقتی برگشت دوباره رفتیم بیرون. اول زندایی رو رسوندیم خونه و بعدم رفتیم ماشینو بنزین زدیم.
تو راه ریحانه تو بغلم خوابش برد. منم از موقعیت استفاده کردمو کلی جیگرمو بوس بوسی کردم.