هلاک شدم
امروز اومدم از پشت این تریبون اعلام کنم خدایا دهن ما فی نفسه آسفالت شد. خواهشاً این جاده آسفالتو از رو دهن من یکی بردار.
خدایا خودت قضاوت کن، ساعت 2 یا 3 از خواب بیدار میشم، هنوز چشمامو باز نکرده احساس میکنم الانه که از گشنگی هلاک شم. اونوقت تا غروب خودمو با اینترنتو اون تلویزیون خارجیه خاک بر سر، سر روده و معده خاک بر سرتر از اون تلویزیونه رو گرم میکنم. اونوقت دم اذان مثل نعش پخش زمین میشم.
بعد از افطار هم تا خود سحر بیدارم و دوباره روز از نو روزی از نو. با این اوضاعی که من دارم نه تونستم پایان نامه رو ببرم واسه صحافی نه واسه ارشد بخونم.
هوا هم اونقده گرمه که اصلا نمیشه به بیرون رفتن فکر کرد. من از همین جا میخوام اعلام کنم که از خورشید بدم میاد،نور باید به طور یکسان پخش شه نه اینکه یه قلمبه نور هی بخوره به فرق سرت و پس کلت و پیشونیت. چرا باید ما این همه گرما داشته باشیم اونوقت اونایی که تو قطب هستن از سرما یخ بزنن؟ وقتی به اونا فکر میکنم دلم میخواد سرمو بزارم رو یه شونه تخم مرغو های های به حالشون گریه کنم. همچین آدم احساساتی هستم من
یعنی اگه این ریحانه نبودا من دیگه فنا میشدم. حداقل یه بعد افطار با اون ور میریم و سر به سرش میزاریم . . . نه ببخشید سر به سرمون میزاره یه کم سر حال میایم.
امروز دیگه با این اوضاع روزه گرفتنم حس کردم بیشتر از قبل به خدا نزدیک شدم. کم کم دارم میرم تو کما با این همه زجری که میکشم.
فکر کنین حال و روزم به کجا کشیده که هر روز دوستم واسه افطار دعوتم میکنه و من رد میکنم. . . . . . . .
منننننننننننننن منی که همیشه مثل این دونده ها که پشت خط شروع نیم خیز میشن تا صدای سوتو بشنون، آماده مهمونی رفتن بودم حالا همش میگم نه نمیتونم بیام.
از زمانی که از خواب بیدار میشم حتی پامو از اتاقم بیرون نمیگذارم. مادرجونه بیچاره هم هی راه به راه میاد عیادتو دستور میده که فردا دیگه روزه نگیر. اما مگه من حرف تو گوشم میره؟؟؟؟
خدایا خودت یه چیزی بگو. اقلاً این ریحانه هم روزه نمیگیره که من شرمنده بشم و اینهمه غر نزنم. یه روز که خونه ریحانه بودم وقتی شب اومدم خونه مادرجون مامانی ریحانه به مادرجون میگفت تو روزا چطوری اینو تحمل میکنی؟ چشم باز کرد تا حالا فقط غر زد که گشنمه دارم میمیرم. مادرجون هم خداییش کوتاهی نکرد و گفت همیشه همینه به زور تحمل میکنم.
اونوقت من مامانی ریحانه مادرجون
حالا امشبم قراره بی بی و آقاجون و ریحانه و مامانی و بابایی و دایی مهدی و زندایی افطار بیان اینجا و من هنوز از اتاقم بیرون نرفتم. دیگه فکر کنم تا آخر ماه رمضون خاله خانم از دست بره
اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم