آب بازی خاله و ریحانه
امشب بعد از افطار جیگرطلا همراه مامانی و بابایی اومد خونه مادرجون، مادرجون که از مسجد اومد به بنده پول روزانه داد و از اونجایی که هر چی من میگیرم ریحانه هم باید بگیره به اونم داد. به ریحانه گفتم ریحانه چقدر پول داری؟ گفت: سی تا پنج تا
مامانی گفت ریحانه بزرگ شدی رئیس بانک بشو. مادرجون گفت انشاالله میشه، ریحانه هم زودی گفت ایشاالله میشه. اما بعدش مامانی پشیمون شد و گفت نه نخواستیم. الان همه دارن اختلاس میکنن نمیخواد رئیس بانک بشی.
همه نشسته بودیمو حرف میزدیم که ریحانه همش میرفت رو شکم بابایی و راه میرفت. بچم شکم بابایی رو با تردمیل اشتباه گرفته بود. بابایی دستاشو گرفت و گفت یه طناب بیارین دستاشو ببندم. ریحانه هم هی می گفت تُمک (کمک)
یه کم که گذشت دیدیم ریحانه همش تنشو میخوارونه. مادرجون گفت ببریدش حمام تنشو آب بزنین که مامانی پشت کرد و منو نگاه کرد، یعنی پاشو ببرش.
بنده هم که هلاک آب بازی زودی رفتم بساطمو جمع کردمو با ریحانه راهی حمام شدیم.
تو حمام هر بار که خواستم سرشو بشورم جیغ میزد و می گفت آب بازی کنم، نکن، درد میکنه وقتی رو سرش آب میریختم دقیقاً این شکلی میشد
به زحمت دو بار سرشو شستم. یهو ریحانه گفت اییییی سوسک. سرمو بلند کردم دیدم خاله سوسکه سلانه سلانه در حال راه رفتن رو دیواره حمامه. بنده هم با سلاح سردم (دمپایی) به خاله سوسکه شبی خون زدم. اونقده محکم زدم تو مخش که دل و جیگرش زد بیرون( الان خوب تصور کنید تا بفهمید چی میگم) همچین آدم خشنی ام من خخخخخخخخخ
بعدم خوش و خرم با ریحانه مشغول آب بازی شدیم
اما بعد از این عملیات همش احساس میکردم آدم مهمی شدم که به تنهایی سوسکه رو از پا در آوردم.
از حمام که اومدیم بیرون ریحانه سرخ شده بود. اما حیف که دوربین دم دستم نبود تا ازش عکس بگیرم.