ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

میلاد کریم اهل بیت مبارک

دل خواسته هایتان را آرزو کنید، میلا د کریم اهل بیت فرا رسیده   ولادت مظهر جود و کرم و بخشش، مبارک        امام حسن (ع):    هيچ بلايى نيست، مگر اين كه در آن از طرف خدا نعمتى است .   خدایا در این ماه و این شب مبارک، از سر اشتباهات و خطاهایمان درگذر و ما را از یاران واقعی اهل بیت قرار ده. بارالها فرزندانمان را از خدمتگزاران طریق حق و از پیروان واقعی بزرگان راستی و درستی قرار ده. خداوندا مولا و سرورمان را در پناه خود محفوظ و دلش را از ما شاد گردان. الها یکیتای بزرگ را پیروز و سربلند گردان و ما را از یاران واقعی و همیشگ...
13 مرداد 1391

ریحانه ازت شاکیم

امشب بعد از افطار تنها خونه بودم. اول صدای ماشینو شنیدم بعدم صدای زنگ در. فهمیدم که ریحانه اومده. داشتم وضو میگرفتم واسه همین به بابا مهدی گفتم خودت کلید بزن بیا تو. وقتی رفتم پایین دیدم بابایی دم در وایستاده، گفتم پس کو ریحانه و مامانی؟ گفت تو ماشین رفتم تو کوچه دیدم مامانی تو ماشین نشسته و ریحانه هم تو بغلش خوابه. مامانی گفت افطار رفته بودیم مهمونی و الانم ریحانه تو ماشین خوابید. یه ربع تو همون کوچه با هم حرف زدیم. مامانی گفت بیا بریم خونه ما اما منو که میشناسین، اصلاً همچین آدمی نیستم که مزاحم کسی بشم گفتم نهههههههه (راستش من یه جورایی سر جهازیه مامانی ریحانه ام.  همیشه و در همه حال باهاشونم.  ک...
13 مرداد 1391

ریحانه جون خدا قوّت

امروز بعد از سحر مامانی و بابایی و جیگر طلا اومدن خونمون، آخه امروزم مامانی کلاس داره. صبح من و ریحانه خواب بودیم که بابایی و مامانی رفتن سر کار. یه موقعی دیدم ریحانه هی صدا میزنه خاله مرضی پاشو، خوابی؟؟؟ منم بیدار شدم. شروع کرد واسم قصه تعریف کردن که ببعی ناقلا خورد و کلی چیزای دیگه که معنیشو نفهمیدم. بهش گفتم ریحانه بیا بغلم دراز بکش واسم قصه بگو اونم اومد بغلم و به جا قصه گفتن شصت خورد و خوابید. چند بار دیگه هم بیدار شد و هی می گفت بابایی برم، مامانی برم. گفتم مامانی رفته واست پاستیل بخره. بابایی هم رفته دنبال مامانی. ما باید بخوابیم تا اونا بیان. اونم به حرفم گوش کرد و خوابید. تازه یه ربع از نصفه و نیمه بیدار شدنمون میگذش...
12 مرداد 1391

لطفاً . . .

بعد از ظهر کلی ضعف داشتم آخه بازم قبل از ظهر از خواب بیدار شده بودمو گشنم کرده بود . وقتی رفتم پایین دیدم ریحانه در کارش موفق بوده و حسابی رو سر پدرجون و مادرجون سیر و پیاز کاشته و در حال آبیاری بوده. مادرجون گفت خاله کجایی که من به هیچ کارم نرسیدم. یه کم با ریحانه عمو پورنگ و سلطان دیدیمو به ریحانه پاستیل دادم. جیگرم خودش پاستیلا رو قورت میداد بعد به منه بدبخت که فقط داشتم با التماس بهش نگاه میکردم می گفت خاله قورت نده بجو، آخه اصلا مگه من چیزی میخوردم که قورت ندم؟؟؟؟؟؟ بعدشم با هم رفتیم بالا و دیدیم مامانی بیدار شده.بابایی رو هم با سر و صداهایی که ریحانه به پا کرد بیدار کردیم.  یه کم با فرفره مرد عنکبوتی بازی...
12 مرداد 1391

بستنی و انرژی مثبت

امشب بعد از افطار ریحانه همراه مامانی و بابایی اومد خونمون. یه کم میوه خوردیمو بابایی رو راضی کردیم که ما روببره بیرون دور بزنیم. یه کم تو خیابونا گشتیم بعدش رفتیم بستنی توحید. اونقده شلوغ بوووووووووووود رفتیم تو حیاطش نشستیم بنده هم فردین بازیم گل کرد و همه رو مهمون کردم. آخه همیشه بابایی ریحانه حساب میکرد. ایندفعه گفتم من حساب میکنم یهو جوگیر شدمو سه تا مخلوط گرفتم. اصلا با خودم درگیرما سه تا شد 6 تومن. یکی نیست به من بگه تو رو چه به این کارا!!!!!!!!!!! وقتی جوگیر میشما مثل اینه که از پشت به خودم خنجر میزنم. در هر صورت تو حیاطش نشستیمو بستنیمونو خوردیم. تازشم میز کناریمون سه تا خانم نشسته بودن که داشتن ...
11 مرداد 1391

جیگرطلای هندونه خور

امشب افطار دایی مهدی و دایی مجتبی و بابایی ریحانه خونه عمو محمدرضا جلسه قرآن دعوت بودن. مادرجون هم زنگ زد به زن دایی زهرا و گفت افطار بیاد خونه ما و تو خونه تنها نمونه. بعدم به مامانی ریحانه زنگ زد و گفت که اونم بیاد اما مامانی گفت نه خونه کار دارم. (حالا که یه بارم ما دعوتشون میکنیم ناز میکنن ) بعد از افطار من و زندایی نشستیم فیلم خداحافظ بچه نگاه کردیم و سرشار از استرس شدیم.  بعدشم رفتیم تو اتاق منو نشستیم به غیبت پشت این و اون . همینجور در حال خوردن گوشت برادر دینیمون بودیم که دایی مجتبی در اتاقمو زد. ما هم فکر کردیم فقط دایی مجتبی ودایی مهدی از جلسه برگشتن. بازم نشستیم به گوشت خوردن که مادرجون اومد بالا و گفت شم...
10 مرداد 1391

ریحانه لج باز میشود

دیشب آخر شب ریحانه همراه مامانی و بابایی اومدن خونمون دنبال من. آخه فردا صبح مامانی کلاس داره و من باید پیش ریحانه باشم. شب طبق معمول به کمک آقا روباهه ریحانه رو خوابوندیم . اما خودم تا سحر بیدار بودم و وبگردی میکردم. مامانی هم دراز کشید اما نخوابید و بعد از سحر همگی خوابیدیم. صبح وقتی منو ریحانه خواب بودیم بابایی و مامانی رفتن سر کار. ساعت 11:30 بود که ریحانه بیدار شد. این جانب اگه قبل از ظهر بیدار بشم تا موقع افطار از گشنگی میمیرم اما اگه ساعت 2 به بعد بیدار بشم میتونم تا افطار تحمل کنم . از اونجایی که ریحانه قبل از ظهر بیدار شده بود من تا چشم باز کردم گشنم بود . صبحانه ریحانه رو دادمو با هم تلویزیون نگاه کردیم....
9 مرداد 1391

بدون عنوان

دیشب جیگرطلای خاله افطار اومده بود خونه مادرجون. اول از همه سس رو خالی کرد تو فرنی و شروع کرد به خوردن. بعد از افطار ازش قول گرفتم که اگه بچه خوبی باشه، اگه دیگه شصت نخوره، اگه غذاهاشو بخوره، اگه حرف مامانی و بابایی رو گوش کنه بهش پاستیل میدم. اونم کلی گفت قول قول وسط این قول دادنا هم چندتا شیطونی کرد که گفتم پس یعنی پاستیل نمیخوای؟ یهو میخندید میگفت قول، پاستیل بده بعد از خوردن پاستیل طبق معمول شروع کرد به شصت خوردن و همه قولهایی که ازش گرفته بودیمو به فنا داد. ساعت 11 بود که رفتیم بازار. تو بازار یه جا بساط عروسک بود و ریحانه هی می گفت بَبَعی میخوام بَبَعی میخوام. بابایی و مامانی هم رفتن واسش بعبعی گرفتن. البته با س...
6 مرداد 1391