ریحانه خانم و ماشین بابایی
سلااااااااااااااااااااااااااممممم ، خوفید؟ خوشید؟ سلامتید؟
خاله اومده با یه سری حرف جدید.
امشب بعد از افطار ریحانه جونی و بابایی و مامانی اومدن خونمون. اولش چون به دایی رسول قول داده بودم هر وقت ریحانه اومد بهش زنگ بزنم تا با ریحانه حرف بزنه. زودی ریحانه رو بردم تو اتاقو شماره دایی رسول رو گرفتم. ریحانه هم با دایی رسولش حرف زد و واسش تعریف کرد که چیکار کرد و چی خورد.
دایی رسول ازش پرسید نفس من میشی؟ ریحانه هم گفت آره
بعدم که من گوشی رو گرفتم دایی رسول بی جنبه زودی برگشت گفت روت کم شد؟ دیدی ریحانه نفسه منه. تازم گفت منو دوست داره ( دایی رسوله دیگه، از بچه نمیشه بیشتر از این انتظار داشت)
مامانی از ریحانه پرسید ریحانه ماشین بابایی چیه؟ ریحانه هم گفت پیاید(پراید)
اونقد ذوق کردم، اینو امروز یاد گرفته بود. منم بیکار ننشستمو بهش یاد دادم هر وقت ازش پرسیدن ماشین پدرجون(بابای مامانی) چیه؟ بگه بنز. اما وقتی گفتن ماشین آقاجون (بابای بابایی) چیه؟ بگه ژیان.
هی هی هی هی(تو واقعیت ماشین پدرجون تیباست و ماشین آقاجون سوزوکی، که خیلیم با اون چیزی که من به ریحانه یاد دادم فرقی نداره. مگه نه؟! ماشین ماشینه دیگه)
بعدم صبر کردیم تا مادرجون از مسجد برگرده و با هم رفتیم تو خیابونا دور دوری
وقتی داشتیم از کنار پارک رد میشدیم یهو ریحانه با جیغ و خوشحالی گفت: اِاِااِاِاِ سرسره سرسره
اما بابایی نگه نداشتو تو خیابونا ویراژ داد. ریحانه هم همش می گفت پارک پارک
بابایی مهربونم موقع برگشتن ما رو برد پارک. تو پارک ریحانه جونی کلی سرسره و تاب سواری کرد و خوش گذروند.
تو پارک یه غرفه کتاب و اسباب بازی زده بودن. بابایی و مامانی دو تا کتاب شعر واسه جیگر طلا خریدن.
همینکه سوار ماشین شدیم ریحانه جونی تو بغل مامانی خوابید.