یه روز دیگه با جیگرطلای خستگی ناپذیر
ریحانه بیدار شد؟
این جمله ایه که مامان ریحانه وقتی دیروز صبح خواب بودم بهم اس داد. بنده هم با خوندنش این شکلی شدم
خواستم بهش اس بدم و بگم چی؟؟؟؟
اما یه کوچولو صبر پیشه کردم. گفتم شاید ریحانه اینجاست. گوشامو تیز کردم. . . . . اما هیچ صدایی نمیومد.
بعدش دیدم خوابم میاد ترجیح دادم بخوابم.
چند ساعت بعد تو خواب صدای مادرجون رو شنیدم که می گفت دایی مجتبی اجازه میدی ریحانه بیاد پیشت؟
یهو دوگوله هام تکون خوردن. پس ریحانه اینجاست. مامانی ریحانه هم رفته سر کلاس، آخه واسه تابستون هم کلاس برداشته. حرص پول آدمو تا قعر جهنم هم میبره. آخه زن حسابی یه نگاه به خودت بنداز بعد تابستون کلاس بردار. همینجوریشم جون نداره بعد اونوقت تو ماه رمضون و این گرما کلاس برداشته. هر چی فکر می کنم میبینم فقط حرص پوله. ( خدا به دادم برسه با این حرفام)
بعد از پی بردن به این موضوع مطمئن شدم که دیگه باید بلند بشمو خوابیدن معنی نداره. راستش یعنی دیگه ریحانه نمیگذاره بخوابم.
هنوز دراز کشیده بودمو چشمام بسته بود و به حرفای مادرجون گوش میکردم که به دایی میگفت ریحانه رو برده حمام و ریحانه همش میگفته خودم سرمو بشورم.
بعدش هم مادرجون ریحانه رو آورد پیش من. وقتی اومد تو اتاق بلند شدمو نشستم. خاله قربونش بره وقتی اومد تو اتاق سریع اومد بغلمو بوسش کردم.
بعد از ظهر همگی رفته بودیم زیر کولر و واسه خواب دست تکون میدادیم. فقط دست تکون میدادیما. یه وقت فکر نکنین میخوابیدیم. نه. . . آخه مگه ریحانه میگذاره کسی بخوابه؟
هر کار کردیم نخوابید. با اینکه خواب داشت و چند بارم دراز کشید و چشمام خمار شد اما زودی از جاش بلند میشد و نمیخوابید.
هربار بقیه خوابشون میبرد یهو ریحانه یه کاری میکرد که همه با ترس از خواب بیدار میشدن. یه بارم بهش دفتر و مداد دادم که نقاشی بکشه بلکه هم خودش بخوابه و هم بقیه، اما بی فایده بود.
وقتی دیدم دیگه نمیشه خوابید پاشدم که برم افطاری رو درست کنم. آخه مادرجون خیلی خسته بود و منم گفته بودم تو استراحت کن امروز من درست می کنم. از اونجایی که بنده از هر انگشتم هزارتا هنر میباره و فقط 900 تاش ماکارونیه، واسه افطار ماکارونی درست کردم. ریحانه رو هم با خودم بردم پایین تا پیشم باشه و باباییش بخوابه. یه سر هم با هم رفتیم داروخانه و سوپر. دخترم خیلی خوب بود و اصلا اذیتم نکرد بنده هم که خاله بسیار بسیار دلسوز و فداکاری هستم واسش پاستیل خریدم.
بعداز درست کردن غذا خواستم برم حمام که ریحانه هم لج کرد که منم بیام آب بازی. بالاخره هم موفق شد و با هم رفتیم آب بازی. کلی تو لگن آب ساز زدیمو و رو سر هم آب ریختیم.
یه ساعت بعد از اینکه از حمام اومد بیرون تو بغل بابایی خوابید اما یهو بعد از افطار بیدار شد و در حد المپیک گریه کرد. همگی بسیج شدن تا آرومش کنن اما بی فایده بودو اون همینطور گریه می کرد. این جانب هم که تا اون موقع داشتم فیلم میدیدم یهو از جام پریدمو گفتم پاشین پاشین فرشته نجات اومد. ریحانه رو بغل کردم و چند بار تند تند تو حیاط دویدم. یه کم آروم میشد اما باز گریه می کرد.
وقتی دیدم آروم نمیشه بردمش تو کوچه و گفتم بریم دنبال پیشی بگردیم که یهو چشممون به جمال آقا پیشیه روشن شد. حالا ندو کی بدو. . . .
ریحانه بغل کلی دویدم تا به پیشی رسیدم. ریحانه هم کلی ذوق کرده بود میخندید.
با دیدن پیشی آروم شده بود و برگردوندمش خونه. اونقدر تو بغلم تکونش دادم تا دوباره خوابش برد.
نفسم از بی خوابی کلافه شده بود و همش گریه میکرد. اما بعد از اینکه فرشته نجاتش که اینجانب باشم به دادش رسید دیگه آروم شد و تا خود صبح راحت خوابید. موقع خونه رفتن هم بیدار نشد، مامانی همونطوری بغلش کرد و بردش خونه.
ریحانه در حال نقاشی کشیدن و شصت خوردن