بچه خوب
دیشب تو اتاقم پای سیستم نشسته بودم و داشتم به کارهای پایان نامم میرسیدم که یهو در خونه کلید خورد
ساعت حدوداً 11:30 بود. کم کم صدای ریحانه رو شنیدم
نفسم همراه مامانی و باباییش اومده بود خونمون
یه کم کارامو ردیف کردم و رفتم پایین پیش جیگرم. جیگرم تو بغل پدرجون نشسته بود، بهش گفتم بیا بغلم اما بدجنس گفت نه میخوام بغل پدرجون باشم. ای بی معرفت
یه کم که گذشت شیطونیای جیگرطلا شروع شد
قاب عینک مادرجون رو گرفته بود و بازی می کرد که یهو پرتش کرد. قفل قاب شکست.
مامانی گفت ریحانه نکن. شیطونی نکن
دوباره رفت یه کیف دیگه مادرجون رو گرفت
مامانی رو کرد به بابایی و گفت پاشو بریم ریحانه داره اذیت میکنه
ریحان تا اینو شنید سریع سر جاش نشست و گفت نه من بچه خوبم
وقتی اینو گفت دل هممون واسش ضعف رفت و کلی قربون صدقش رفتیم
الهی خاله قربون جیگرطلاش بشه
یه کم که آبا از آسیاب افتاد جیگرم بازم به کاراش ادامه داد.
بعد از یک ساعت هم رفت خونش