ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

یه هفته پر از شادی

1392/3/29 23:42
نویسنده : خاله مرمر
398 بازدید
اشتراک گذاری

 1392/3/29

سلام به روی ماه تک تکتون

سلام به دختر گلم که الان دیگه خانمی شده و داره این پست رو میخونه.

دختر گل گلابم این روزها کشورمون روزهای به ظاهر خوبی  رو به خودش میبینه. میگم به ظاهر چون تجربه ثابت کرده هر وقت قرار بود روزهای سختی رو شروع کنیم قبلش دچار خوشی زیاد میشدیم. خوشیهایی که با استرس همراهه. استرس از خراب شدن این روزها. نگرانی از همه چیز . . . .

اما امیدوارم این بار خوشی تو خونه های مردم کشورمون ساکن بشه و هیچ غمی نتونه این خوشیها رو ازشون بگیره.

این هفته که نتایج انتخابات ریاست جمهوری مشخص شد و ما هم تقریبا هر شب، البته آخر شب به همراه عمو سعید و خانوادش میرفتیم تو شهر و کلی میچرخیدیم. مردم هم معمولا میومدن تو خیابونها و بزن و بکوب میکردن و خوشحال بودن. بر خلاف همیشه هم پلیس ها کاری به مردم نداشتن و فقط ناظر بودن و این خیلی عجیب بود. اما همه میدونستیم وقتی انتخابات تمام بشه دیگه اینطور نمیمونه.

بالاخره این اتفاقات باعث شد ما این شبها دور هم کلی خوش بگذرونیم و منم درس و کتاب رو این هفته گذاشتم کنار و حالا عینهو چی پشیمونم. . . . 

دیروز هم که تیم فوتبال ایران با کره مسابقه داشت و خدا رو شکر برنده شدیم. از همون اول هفته قرار بود اگه ایران برنده بشه مردم بیان تو خیابونها و شادی کنن.

به محض برنده شدن ایران عمو سعید و خاله اکرم اومدن دنبالم و رفتیم تو شهر. خیلی شلوغ شده بود اما پلیسها بر خلاف شبهای قبل کمی دخالت میکردن. روز بهشون حق دادیم چون خیابونها خیلی شلوغ بود و رفت و آمد سخت بود. انتظار داشتیم شب دیگه اینطور نشه.

بعد از یه ساعت اومدیم خونه شما. شام پیش شما بودیم. 

شما و فاطمه زهرا هم بس که این هفته همدیگه رو دیدین انگاری یه جورایی خوشی ته دلتون رو زده و یه کوچولو تو پر و پاچه هم بودین.

بعد از شام رفتیم داخل شهر اما جای همیشگی تجمع مردم، پر بود از مامورهای پلیس و سرباز و اجازه تجمع نمیدادن. 

حتی یه بارم یه نفر با یکی از پلیسها حرفش شد و پلیسه هم ببخشید اما انگاری زنجیر پاره کرده بود پرید رو پسره و کتکش زد. در حد سه سوت هم کلی پلیس و لباس شخصی بیسیم به دست ریختن اونجا. ما هم مات مونده بودیم این همه مامور یهو از کجا پیداشون شده!!!!!!!!!

بالاخره اینطوری بود که جشن مردم رو از دماغشون در آوردن. اما بازم این نیز بگذرد . . . .

امروز صبح همراه عمو سعید و خانوادش رفتیم بندپِی و کنار یه چشمه کلی سبزی و آلوچه و تمشک چیدیم. ناهارمونم همونجا خوردیم. خیلی خوش گذشت و بعد از ظهر هم زودتر برگشتیم بابل آخه نوبت حجامت داشتیم.

امروز عمه طوبی هم اومد و حجامت کرد. بعد از حجامت هم رفتیم پیش مادرجون. مادرجون هم به شما بستنی داد. واسه شام هم رفتین گتاب خونه عزیز و آقاجون.

بدو برو ادامه

 

دخترم در انتظار خشک شدن لاک ناخناش

ریحانه محو در افق

فاظمه زهرا دوست همیشه همراهه ریحانه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

رضوان مامان رادین
29 خرداد 92 23:52
فکر کنم اوللللللللل شدموای این هفته به ما هم کلی خوشحال شدیم...اما تو خونه...بیرون خبری نبود به اون صورت


آره عزیزم اول شدی. خدا رو شکر که به همه خوش گذشته. کاش این خوشیها مداوم باشن واسه همه مردم ایران
مامان میعاد
31 خرداد 92 1:13
امان از دست این مامورا شب آخری تو ستتاد روحانی بودیم من میعاد بغلم بود که عین مور و ملخ ریختن تو مردم و کتک کاری یکیشون عین وحشی هایی که تازه بند پاره کرده با باتوم به دست گرفته اومد سمت من و میعاد و با فریاد میگفت یا برو یا دست بچه ت رو میشکونم....دیگه بدون حال میعاد چجوری شده...
ای جونم ببین چجوری نشسته...
فاطمه زهرا چه چهره ی مظلومی داره خدا برای پدر و مادرش نگه ش داره.

وای خدای من، به خدا خر همون خره فقط پالونش عوض شده. معلوم نیست میخوان با مردم چه کنن، مطمئنم تو اوج خوشی مردم رو به گریه میندازن. اینا . . . .
الهی بگردم. میعاد بیچاره چقدر ترسید. واقعا دلم به حال بچه هامون میسوزه که با این سن همین چیزایی رو میبینن