نصفه شب گردی
سامبولی
عرضم به حضورتون که امروز ظهر در یک حرکت بسیور بسیور شیک و مجلسی ریحانه خانم و مامانی و بابایی اومدن خونمون و ناهار رو مهمون ما بودن. البته ایشون و اوشون خودشون صاحبخونه ان.
ریحانه خانمی هم که موقع ناهار فقط سالاد خورد و بعد از تمام شدن ناهار رفت سر دیگ پلو و قاشق به دست مشغول خوردن پلوی خالی شد.
بعد از ظهر هم زودتر رفتن خونه.
اما شب بنده یه اس به مامان خانم محترم دادم و پیشنهاد بیرون رفتن دادم اما جوابی دریافت نکردم تا ساعت 12:30 شب
مامان خانم زنگ زدن که تازه متوجه اس شما شدم و حالا آماده شو میایم دنبالت بریم دور بزنیم. عمه طوبی هم تشریف داشتن
بنده هم که قند معطل چایی، زودی آماده شدمو بزک و دوزک کردمو با تک انداختن مامانی جلدی پریدم بیرون.
اولش که همش داشتیم تو خیابونها میچرخیدیمو با ماشین ویراژ میدادیم. عمه خانم هم که به این کار عادت نداشت همش قر میزد که چرا همش الکی ماشین سواری میکنیم؟ عمه خانمه دیگه، از این به بعد قرار شد وقتی میخوایم بریم بیرون عمه رو بگذاریم تو حمام و در رو به روش ببندیم بعد خودمون بریم عشق و حال.
تو ماشین داشتیم از صدای ارمیای آ ک ا د م ی تعریف میکردیم که ریحانه موقع برگشت به بابایی گفت میدونی ارمیا چی گفت؟؟؟؟ گفت ما خودمون میریم پارک تو رو نمیبریم.
بچم همش توهم پارک و سرسره میزد. بابایی هم که دید اوضاع خیلی خیطه زودی ما رو برد پارک.
آخ که ریحان چقدر با دیدن پارک ذوق کرده بود. همش در حال دویدن بود. هی تاب سوار میشد هی سرسره.
تازه موقع سرسره سواری یه دختری که تقریبا 7 یا 8 ساله بود باهاش دوست شد و همش هوای ریحان رو داشت. ریحانه هم همش صبر میکرد تا دوستش بیاد و با اون بازی کنه.
طبق معمول هم به زحمت راضیش کردیم که برگردیم خونه.
تو راه برگشت بستنی فروشی شاتوت رو دیدیم که در حال بسته شدن بود ریحان همش میگفت من شاتوت دیدم. .. . . . نریم . . . . نریم. . . . من شاتوت دیدم.
اما حیف شد که دیر رسیدیمو بسته شد. تو ماشین به ریحان گفتیم بریم شاتوت برامون بستنی میخری؟ گفت من پولامو گم کردم. مامانی گفت پولای شما دسته منه. الان هم همراهمه. اگه بریم شاتوت اجازه میدی با پول شما بستنی بخریم؟ ریحانه وقتی اینو شنید همینجور مات مامانی رو نگاه کرد بعدم گفت نه آقاهه خودش میخواد بهمون بستنی بده.............این یعنی بی خیاله پول من بشید.
وقتی هم بنده رو رسوندن دم در چشممون به جمال یک پیشی ناقلا روشن شد و ته مونده انرژیمون رو سرش خالی کردیمو بنده دنبالش کردم. من بدووووووووووووو پیشی بدووووووووووووو
آخرشم که پیشیه رفت پشت یه دیوار قایم شد و هی دالی میکرد ببینه من هنوز هستم یا نه.
کلی هم به این حرکتش خندیدیم و حالمون سر جا اومد و با خیال راحت که خیرمون رو به همه رسوندیم رفتیم خونه هامون.