یه هفته تاخیر
1391/12/14 تا 1391/12/21
ســــــــــــــــــــلام سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام سلام
همین اول بگــــــــــــــــــــــم اونقده خستم که دارم میمیرم.
این روزا شدیدا درگیره کارم واسه همینم اصلا وقت آپ کردن نداشتم. شرمنده
اون هفته دوشنبه غروب تخت و کمد ریحان رو آوردن. چهارشنبه هم تمام دوستای مامانی خونشون دعوت بودن و منم برای کمک رفتم خونشون.
ریحان کلی با دوستاش بازی کرد و بهش خوش گذشت. شب هم مادرجون و دایی مهدی و زندایی زهرا اومدن پیشمون و شام اونجا بودیم. آخرای شب مامانی همش میگفت احساس میکنم دارم آنفولانزا میگیرم. بدنم درد میکنه. قرار شد اگه تا فردا حالش خوب نبود مدرسه نره.
ما هم بعد از شام رفتیم خونه. صبح قرار بود اگه مامانی میره مدرسه ریحان رو بیاره پیشمون اما نیاورد. مادرجون بهش زنگ زد که خبرشو بگیره که بابایی گفت مامانی حالش بد شده ریحانه رو میاریم اونجا که مامانی رو ببریم دکتر.
وقتی رسیدن منم همراهشون رفتم. مامانی بیچاره اصلا نمیتونست تکون بخوره. دکتر هم گفت ویروسه شدیدا هم واگیرداره. بهش سرم و آمپول داد.
بعدش رفتیم خونه مادرجون و مامانی ماسک زده طبقه بالا بود و ریحان رو پایین نگه داشتیم تا مریض نشه.
تا جمعه مامانی حالش بهتر شده بود و ظهر همگی رفتیم آرامگاه پیش آقاجون. ریحانه تو آرامگاه اول عکس روی قبر آقاجون رو بوس کرد و بعدشم چندتا از قبرهای دور و بر هم بوس کرد. بچم معمولا توی هر کاری جوگیر میشه
بعدش که رفتیم خونه مامانی توی آشپزخونه موش دید و ما هم همش جیغ میزدیمو تو آشپزخونه نمیرفتیم. پدرجون زودی تله گذاشت که تا صبح گیرش انداخت.
بعد از ظهر همراه عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا رفتیم جنگل اما اونقدر سرد بودکه از ماشین پیاده نشدیم. شام هم خونه عمو سعید بودیم.
فاطمه زهرا تمام لباسای عیدشو یکی یکی تن ریحان میکرد و با هم ژست میگرفتن. کلی از این کاراشون خندیدیم.
آخرای شب مامانی دیگه حالش زیاد خوب نبود. اما همش اصرار داشت بره خونه خودش. هر چقدر مادرجون گفت بمونید اینجا قبول نکرد و رفت.
فردا صبحش دوباره بابایی مامانی رو آورد و گفت بازم حالش بد شده. اینم از مامانی حرف گوش نکن ما.
منم که این روزا همش درگیر گردگیری بودم و دیروز که میخواستم انباری رو مرتب کنم ریحانه کلی عروسک و وسیله جدید گیرش اومد. هر بار که یه چیز جدید دستم میدید میگفت: این دیگه چیـــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟
یه بارم حلقه هول اند هوپ رو دید همش میگفت مامانی من از اینا خیلی دوست دارم اما ندارم. حالا اصلا نمیدونست این چی هست. همش میگفت من از اینا خیلی دوست دارم.
اینقدری بار جمع کرده بود و تو دستاش یه نایلون پر عروسک و یه دستشم حلقه و دفتر و چیزای دیگه بود که به زور راه میرفت.
مامانی هم که حالش کمی بهتر شده بود بعد از شام رفتن خونه
امروز غروب هم همگی رفتیم نمایشگاه بهاره اما ریحانه همش لج داشت و بهونه میگرفت. تا بعد از شام هم همینطور بود و اصلا نمیشد باهاش حرف زد.
موقع رفتن هم گریه میکرد و میگفت من خواب دارم.
اینم از گزارش کار این هفته ما.