بدون عنوان
سلام سلام سلام
من باز اومدم.
درسته که این روزا دیر به دیر میام اما مهم اینه که بالاخره میام.
این روزا همش در حال دوخت و دوزم. واسه همینم خیلی وقت آپ کردن ندارم. یه چند روزی رو هم مریض شده بودم و آمپول بارون شدم.
دیروز ظهر منو مامانی و بابایی ریحان رفتیم جمعه بازار اما هم ریحان تو راه خوابید هم اونقدر شلوغ شده بود که تمام خیابونهای بازار رو بسته بودن و نمیشد ماشین پارک کرد. واسه همینم برگشتیم خونه.
بعد از ظهر هم همراه یار غارمون همون عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا رفتیم بیرون و تو پارک عصرونه خوردیم. اما واسه بابایی و عمو سعید کار پیش اومد و زودی برگشتیم خونه.
امروز غروب هم که رفته بودم بازار یه دامن ناناز واسه جیگرم دیدم و خریدم. دقیقا همین دامنو فاطمه زهرا هم داره فقط رنگ سفید. ریحان خیلی اون دامن رو دوست داشت. امروز وقتی صورتیش رو دیدم زودی براش خریدم.
امشب وقتی اومد خونه مادرجون دامن رو تنش کردم. زودی بلند شد و شروع کرد به رقصیدن. چنان قیافه میگرفت و میرقصیییییییییییییییییییییییید
به زور از تنش در آوردیم. دوباره بعد از شام هم رفت دامن رو تنش کرد و میگفت میخوام برقصم. ریحان عاشق دامن پوشیدنه. واسه همینم این دامنشو خیلی دوست داره