شرح این روزهای ما
1391/12/9
سلام جیگر طلا و دو سه تان
پنجشنبه غروب همراه مامانی و بابایی و ریحان رفتم بازار تا واسه ریحان لباس عید بخریم. همون اول خرید ریحان به بابایی گفت بغلم کن خسته میشم راه برم. بابایی بیچاره هم تمام راه ریحان رو تو بغلش داد.
بازا هم خیلی شلوغ بود، ما هم که همش از این مغازه به اون مغازه میرفتیم اما شلواری که سایز ریحان باشه پیدا نکردیم. همشون براش گشاد بود و کلی هم قیمتهای نجومی داشتن. ریحان هم که دیگه نق نق کردن رو شروع کرده بود.
دیگه از خرید ناامید شده بودیم و میخواستیم بریم خونه که توی آخرین مغازه شلوار لی تنگ و سایز ریحان رو پیدا کردیم. موقع در آوردن شلوار ریحان نزدیک بود شرتشم پایین بیاد که ریحان با صدای بلند گفت شرتمو در نیارین زشته. فروشنده هم مرد بود و منو مامانی جفتمون گفتیم هییییییییشششش
ریحان دوباره با همون صدا گفت: میگم شرتمو در نیارین چیزی نگفتم که
ما هم باز گفتیم باشه هییییییییشششش زشته
ریحان هم در جواب گفت: شما میگید هیش هیش من ناراحت میشمااااااااااااا
برای ریحان یه شلوار لی و سه تا بلوز خریدیم که منم لباسی که برای عید میخواستم برای ریحان بخرم رو همونجا گرفتم.
بعد از خرید هم بابایی برامون پیراشکی خرید و ریحان بعد از خوردنش که خستگی و گشنگیش در رفت به بابایی گفت منو بگذار پایین خسته میشی
شام هم رفتیم خونه مادرجون و با هم آ ک ا د م ی دیدیم
1391/12/10
پنجشنبه صبح که مامانی میخواست بره مدرسه ریحان رو آورد پیش مادرجون. ظهر هم مادرجون وریحان با هم رفتن مسجد و نماز خوندن.
بعد از ناهار هم که ریحان خوابید منو مامانی با هم رفتیم نمایشگاه بهاره اما باب میل نبود. تو نمایشگاه برای ریحان یه ساعت مچی خریدم که دوست داشت. غروب وقتی ریحان بیدار شد خبره مادرجون رو گرفت و گفتیم رفته مسجد. وقتی فهمید شاکی شد که قرار بود منو با خودش ببره.
شب وقتی مادرجون و پدرجون اومدن با هم رفتیم نمایشگاه مواد غذایی قائمشهر اما اونجا هم به درد نمیخورد.
بعد از شام با عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا رفتیم پارک و بچه ها کلی تاب و سرسره سواری کردن و به ما هم کلی خوش گذشت. با اینکه هوا سرد بود اما با خنده هامون گرم شدیم.
1391/12/11
امروز یه دستی به سر و روی وبلاگ ریحان کشیدمو برای عید گردگیری کردم. ظهر هم با بابایی و مامانی هماهنگ کردم که بعد از ظهر بریم باغ برای ریحان عکس بگیریم آخه درختهای آلوچه شکوفه دادن و خیلی ناز شدن.
ظهر بابایی اومد دنبالمو رفتیم خونشون که ریحانه تازه از حموم در اومده بود. الان هم جا داره که برای جیگرم همگی با هم و یک صدای این شعر رو بخونیم:
گل در اومد از حموم سنبل در اومد از حموم
بعدشم که آماده شدیمو رفتیم دنبال عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه. توی باغ آقاجون و عزیز هم بودن که آقاجون با دیدن ریحان به همسایشون گفت بره سگشو بیاره تا ریحان باهاش عکس بگیره.
سگ آقایه همسایه اسمش هست مشکی. یه سگ پا کوتاهه مظلوم که اگه بخواد سگ بشه و سگ بازی در بیاره دیگه پدر مادر نمیشناسه اما امروز خدا رو شکر خوب بود و کلی مظلوم نمایی کرد.
ریحان هم از این موقعیت کمال استفاده رو کرد و هی راه به راه به سگ بدبخت دستور میداد بشینه. پاشه. بره تو خونه
حالا یه سگ دیگه هم بود که نگهبان گله بود. با اینکه بسته بود همش واق واق میکرد و خدا خدا میکرد یکی بیاد بازش کنه تا پدرمونو در بیاره اما ریحان اصلا نمیترسید و همش میگفت بریم ببعی بریم هاپو.
به هزار زحمت تونستیم از ریحان عکس بگیریم . موقع عکس همش سرشو اونور میکنه و فرار میکنه.
موقع عکس گرفتن عمه طوبی هم اومد که غروب همگی با هم رفتیم خونه جدید آقاجون و کمی استراحت کردیم.
موقع برگشت هم ریحانه تو ماشین خوابید.
برای دیدن عکسها برید به ادامه مطلب
ریحانه و فاطمه زهرا در پارک
اینم از مشکی خان
ریحانه در حال نهال کاری