ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

جیگرطلای اکتیو

1391/11/30 2:19
نویسنده : خاله مرمر
406 بازدید
اشتراک گذاری

1391/11/29

دیشب بابایی اومد دنبالمو واسه شام رفتم خونشون که فردا وقتی مامانی میره مدرسه پیش ریحان باشم.

از وقتی ریحانشون رفتن توی خونه جدید من زیاد اونجا نرفتمو خوابیدن نموندم. واسه همینم این دو بار اخیری که میرم اونجا تا نیمه های شب بیدارمو شب زنده داری میکنم.

صبح که مامانی و بابایی رفتن سرکار منو ریحان تا ساعت 12 خوابیدیم. دو بارم مامانی و مادرجون زنگ زدن اما بعد از جواب دادن به تماسشون میخوابیدیم. آخرشم ریحان که دیگه خوابش تمام شد از جاش بلند شد و گفت برم خاله مرضی رو بیدار کنم. منم با این حرفش بیدار شدم اما به روی خودم نیاوردم اما بعدش یهو گفت خاله مرضی جیش دارم. منم عینهو جت پریدم بغلش کردمو بدیو بدیو بردمش دستشویی

اونقدر یهویی پریدم که تو دستشویی فشارم افتاد و نزدیک بود جفتمون زمین بخوریم و با سر بریم تو دیوار. اما به زحمت خودمو نگه داشتم و فقط کلی تلو تلو خوردم که باعث کثیف شدن جیگرم شد. 

بعد از دستشویی هم هر کار کردم که شلوارشو بپوشه راضی نمیشد و میگفت میخوام دامن بپوشم. خودشم دوید رفت دامن فاطمه زهرا رو که مامانی میخواست از روش بدوزه رو آورد و میخواست بپوشه. وقتی دیدم به حرفم گوش نمیکنه گفتم اصلا وقتی به حرفم گوش نمیکنی و میخوای اذیتم کنی تشکها رو که جمع کردم لباس میپوشم و میرم خونه.

ریحان با شنیدن این حرفم همینجور ساکت و مات موند. منم اصلا نگاهش نکردمو تمام پتو ها و تشکها رو جمع کردمو یکی یکی میبردم تو اتاق. ریحان هم تو پذیرایی نشسته بود و آروم و مظلوم شاهد کارام بود. وقتی توی اتاق بودم در کمد صدا داد و ریحان فکر کرد من چیزی گفتم. هی میگفت خاله مرضی چی گفتی؟؟؟ من نشنیدم چی گفتی، یه بار دیگه بگو؟؟؟؟

منم اصلا حرف نمیزدم. دوباره گفت خاله مرضی یه بار دیگه بگو چی گفتی من نشنیدم.

دلم کلی براش سوخته بود اما بازم حرف نمیزدم. بعد از اینکه آخرین تشک رو بردم تو اتاق به خاطر برخورد تشک به در ورودیه اتاق در بسته شد که ریحان فکر کرد در رو بستم تا لباس بپوشم.

گفت خاله مرضیییی من گریه کنممممممممم؟ خاله مرضی من دارم گریه میکنمـــــــــــــــــــــــــــا

آخ من گریه کردم. خاله مرضی بیا نگاه کن آخ من گریه کردم. بعدش خندم گرفت و رفتم بیرون دید لباس عوض نکردم. گفتم بیا میخوام بهت صبحانه بدم. قربونش برم زودی اومد پیشمو اولش داروهاشو خورد و بعدشم صبحانشو خورد. 

کم کم بابایی و مامانی هم از سرکار برگشتنو بعد از ناهار کمی استراحت کردیمو رفتیم بازار.

همراه دایی مهدی رفتیم تا دایی کفش بخره. ریحان تو پاساژ همش اینور و اونور میدوید. یهو جلو شلوارشو گرفتو میدوید و جیغ میزد آیییییییی جیش دارممممممممممم آییییییییییی جیش دارممممممممم.

تمام مغازه دارایی که دم در مغازه هاشون بودن میخندیدن. منه بیچاره هم هی میدویدم و بهش نمیرسیدم. کلا پیش اون همه آدم رسوامون کرد.

یه بارم دوید و مامانی و دایی مهدی دنبالش دویدن اما یهو غیبش زد. مامانی و دایی که میدویدن تا پیداش کنن یهو از پشت سرشون صدا زد که من اینجامممممممم. ناقلا رفته بود توی یکی از مغازه ها که صاحبش بیرون بود قایم شد.

ریحان وقتی وارد پاساژها میشه خیلی اکتیو و شیطون میشه. همش باید دنبالش بدوییم. از هیچی هم نمیترسه

بعد از شام که خونه مادرجون بودیم رفتن خونه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان میعاد
30 بهمن 91 21:33
آخه دلت میاد دختر به این نازی و عزیزی رو اذیت میکنی خالهههههه

من که دلم نمیاد اما این نفس خبیثم بدجور دلش میاد

مامان محمد و ساقی
1 اسفند 91 15:44
سلام مرمر جون
همیشه از خوندن پستهات لذت میبرم
مواظب باش به خاطر یه جیش به خودتو بچه آسیب نزنی.نهایتش میریزه رو فرش


نظر لطفته
چشـــــــــــــــــــم
رضوان مامان رادین
1 اسفند 91 19:17
میبینم که جیگر طلا را سرکار میذاری و اذیتش میکنییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


دیگه دیگه
مامان محمدرهام جون
3 اسفند 91 14:15
حالا مواظب باش سر جیش نرید تو دری ،،دیواری ،،،،،جاییکم این بچه رو اذیت کن خاله مرمرخدایی خیلی خاله باحالی هستی ریحانه باید قدرتو بدونه


اون بیشتر منو اذیت میکنه
منم همیشه میگم که خیلی باحالم، اما کیه که قدر بدونه