کدبانوی من
1391/11/27
سلام به جیگرطلای خودم
امروز ظهر منو مادرجون برای ناهار رفتیم خونه جیگرم. پدرجون هم که رفته بود بندپی خونه دوستش. آخ نمیدونین جیگرم چه گلو دردی داره. چه سرفه هایی میکنه. انگاری 10 ساله سیگاریه خخخخ
بعد از ناهار به زحمت خوابش کردیم. شبم هر چی صداش میزدیم بیدار نمیشد. واسه شام هم که چترمونو جمع نکردیمو گذاشتیم همینجور باز بمونه. پدرجون هم واسه شام به ملحق شد.
جیگرم واسه پدرجون چای و میوه برد و میگفت پدرجون بفرما چایی بخوریم. بعد از نیم ساعت هم به پدرجون گفت شما که چیزی نخوردی!!!!!
جیگرم یه کدبانوی تمام عیاره. بعد از شام که میخواستیم بریم خونه، ریحان اومد پیشمو گفت خاله مرضی نرو پیش ما باش. گفتم نه باید برم. بعد به بابایی گفتم خب شمام لباس بپوشید بیاید بریم یه دور تو شهر بزنیم.
پدرجون رو که خواب داشت فرستادیم خونه و خودمون با مادرجون رفتیم دور زدیم. ریحان دستش دستکش کرده بود همونایی که خودم براش خریدم. گفتم وااااایییی چه دستکشای خوشگلی، کی برات خریده؟؟؟ حتما خودشم خیلی خوشگل بوده که دستکشای خوشگل برات خریده.
حالا من همینجور منتظر که بگه خاله مرضی خریده و کلی با خوشگلیه خودم کلاس بگذارم اما ناقلا چنان زد تو ذوقمممممم، خانم زودی تو جوابم گفت خودم خریدم.
با این حرفش بابایی و مامانی چنان قهقهه هایی میزدن که کلی ضایع شدم. آخه به اینم میگن خواهرزاده!!!
بعد از کلی دور دوری منو مادرجون رو رسوندن خونه و خودشونم رفتن خونشون.