ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

التماس دعا

1391/9/7 11:47
نویسنده : خاله مرمر
314 بازدید
اشتراک گذاری

1391/9/7

امروز اومدم با کلی حرف، همین الان بگم اگه پستم طولانی شد نگید نگفتی

دیروز غروب منو مادرجون و پدرجون با هم رفتیم دکتر تا گچ پای مادرجون رو در بیاریم. قبل از مطب هم از پاش عکس گرفتیم. بعد از کلی معطلی بالاخره قسمتمون شد که بریم داخل اتاق دکتر. اول یه نگاه به عکس انداخت بعدم رو به من گفت ببینم این دختره من بچه خوبی هست؟ حرف گوش میکنه؟ متفکرگفتم نه اصلا حرف گوش نمیکنه همشم راه میره و کلی از مادرجون بد گفتم و تمام پتشو ریختم رو آب

دکتر هم گفت پس الان گچشو باز نمیکنم. برو دو هفته دیگه بیا. مادرجون یهو چشماش گرد شد و گفت نه آقای دکتر الان باز کن من دیگه نمیتونم خسته شدم. هی راه به راه هم به من چشم غره میرفت.

اما دکتر حرف تو گوشش نرفت و گفت برو دو هفته دیگه بیا. الان پات کامل جوش گرفته نیست اگه گچو در بیارم و تو هم راه بری پات بدتر میشه. بالاخره دست از پا درازتر برگشتیم تو ماشین.

دیشب خونه ریحانه جلسه قرآن بود. پدرجون هم بعد از مطب منو رسوند خونه ریحانه. شب امیرطاها و فاطمه زهرا هم همراه بابا و ماماناشون اومده بودن. خاله منا هم که طبق معمول با شوهی خانش تنها اومدنو آرن بیچاره رو گذاشتن پیش مادرجونش.متفکر

این سه تا کوچولو به اندازه کافی با هم بازی کردنو نقاشی کشیدن و خدا رو شکر با هم دعوا نیفتادن.

شب بعد از جلسه بابایی و مامانی منو دایی مجتبی رو رسوندن خونه. وقتی وارد خونه شدیم ساعت 12 بود، دیدیم پدرجون لباس پوشیده و میخواد بره بیرون. مادرجون گفت بی بی زنگ زده میگه آقاجون حالش بد شده. پدرجون هم زودی رفت خونه بی بی 

ریحانه و مامانی و بابایی هم خداحافظی کردنو رفتن خونه. منم تازه رفته بودم تو اتاقم که صدای تلفن رو شنیدم. بعدشم مادرجون صدا زد که مرضی بدو بیا. پدرجون زنگ زده میگه آقاجون حالش اصلا خوب نیست بیاید اینجا. منم زودی به بابایی ریحانه زنگ زدمو گفتم بیاید دنبالمون. 

زودی زنگ زدم به پدرجون و گفتم زنگ بزن به 115. وقتی رفتیم خونه بی بی دیدم آقاجون دهنش کج شده و گفتم چرا زنگ نزدید 115. پدرجون و بی بی همچین هل کرده بودن که الکی دور خودشون میچرخیدن.

سریع زنگ زدم به 115 و بعدشم بابایی ریحان رو فرستادم سر خیابون تا آمبولانس رو راهنمایی کنه و خونه رو نشونش بده. تا آمبولانس بیاد آقاجون حالش بد شد. تمام لباسو تختش خیس عرق بود. با دیدن این حالش فشارم افتاد و خودمم بالا آوردم. 

آمبولانس که اومد زودی بردیمش بیمارستان. خدا رو شکر تو بیمارستان حالش خیلی خیلی بهتر شد. آقاجون قبلاً سکته مغزی خفیف کرده بود. دکتر میپرسه مریض قبلاً سکته کرده؟ ما گفتیم آره بعدش که بقیه بچه های آقاجون رسیدن دکتر ازشون پرسید چه سکته ای کرده بود؟ میگن نه قبلا سکته نکرده. دکتر میگه مریض همیشه قیافش همینجوری بود؟ پسرش میگه آره همیشه همینطوری بود. دکتر میگه مریض تو خواب اینطوری شد؟ پسرش میگه نه بیدار بود.

من موندم این چی داره میگه؟متفکر آقاجون سر شب میخوابه اونوقت ساعت 12 شب بیدار بود؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

آقاجون کی دهنش کج بود؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

بعدشم که بقیه بچه های اقاجون اومدنو ما اومدیم تو ماشین. ساعت 3 بود که اومدیم خونه. دوباره نیم ساعت بعدش پدرجون و مادرجون رفتن بیمارستان. تا الانم خونه نیومدن. دیشب دایی مجتبی که خودش کشیک بیمارستان نبود زنگ زد به دوستاش و اونام زودی اومدن بالا سر آقاجون.

صبحم به دوستاش زنگ زد گفتن مریض باید بره آی سی یو. 

خدا کنه زودتر خوب بشه و چیزیش نشه. خدا همه مریضها رو شفا بده و آقاجون منم شفا بده

الان دایی مجتبی میگه آقاجون خونریزی مغزی کرده. حالش خوب نیست

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

رضوان مامان رادین
7 آذر 91 12:12
خیلی ناراحت شدم. ان شاا... خدا شفاشون بده
مامان محمد فرهام
7 آذر 91 12:32
سلام میشه به محمد فرهام جون رای بدین توی مسابقه نی نی و محرم شرکت کرده شماره عکس 37 توی آلبوم دوم هست این هم لینکش ممنون که زود میاین تا دیر نشه http://2nyaienafis.niniweblog.com/post1412.php
خاله حلیمه
7 آذر 91 18:19
ای بابا ایشالله خوب میشه پدربزرگم حالش بده توبیمارستانی که آقاجون هست بستریمنم خبر نداشتم دستت درد نکنه خاله مرمر که بهم گفتی


خاله امیدوارم پدربزرگت هر چه زودتر خوب بشه
خاله ی نـــــــورا!
7 آذر 91 18:29
متاسفم
امیدوارم هرچه زودتر حالشون خوب بشه و به خونه برگردن


ممنونم از دعاتون خاله جون