ریحانه و ماجرای عروس خانم
امشب جیگرم اومده بود پیشم. بعد از اینکه اومدن بابایی بهم گفت من دارم میرم بیرون کار دارم نگذار ریحان بفهمه. وقتی بابایی رفت ریحان بعد از چند دقیقه فهمیدو با لج بازی و گریه میگفت بریم بابایی. همش به مامانی التماس میکرد بریم بابایی. وقتی دید مامانی نمیاد اومد بغلمو میگفت بریم بابایی، همینجورم گریه میکرد که مادرجون گفت من باهات میام ریحان هم تو گریه جیغ زد پات درد میکنه نمیتونی.
وقتی بابایی برگشت نشسته بودیمو میوه میخوردیم که جیگرم بس که خواب داشت همون وسط خوابید. بعد از یه ساعت از خواب با گریه بیدار شد. هر کار میکردن آروم نمیشد آخرم تو گریه گفت آب میخواد. وقتی آب خورد آروم شد و تو بغل بابایی دوباره خوابید. بابایی هم بعد از خواب کردن ریحان رو گذاشت رو تشکش بعد از دو دقیقه یهو ریحان سرشو بلند کرد و با خنده نگاهمون میکرد. یعنی تا حالا سرکار بودیمو جیگر خواب نبود. بعدش تو جاش نشستو گفت عروس دیدم. عروس روسری نداشت. آقا روباهه اومد اونو برد.
بابایی تعجب کرده بود و میگفت ما تو خیابون یه لحظه از پیش ماشین عروس رد شدیم اونوقت ریحان بی روسری بودن عروس رو دید.
بعد از شام هم جیگرم به من تو پاک کردن لپه ها کمک کرد. خاله قربون جیگر زحمتکشش
اینم از جیگرم در حال تعریف کردن ماجرای عروس خانم