روزهایی که گذشت . . .
سلام
این چند روزی اونقدر کار داشتمو سرم شلوغ بود که وقت نمیکردم آپ کنمو به دوستام سر بزنم.
چهارشنبه صبح زودتر بیدار شدمو ناهار رو آماده کردم که هر زمان پدرجون اومد خونه زودتر ناهارشو بخوره. پدرجون هم ساعت 12 اومد خونه منم زودی ناهارشو براش آماده کردم. چند دقیقه بعدشم بابایی و مامانی و ریحانه رسیدن و ساعت یک با پدرجون خداحافظی کردیمو راهیه کربلا شد.
شب بعد از شام همگی با هم رفتیم بیرون و تو خیابونهای شهر ویراژ دادیم. خوابیدن هم جیگرمو مامانی اومدن خونه ما و بابایی رفت خونه خودشون. آخه تو حیاطمون جا واسه پارک ماشینه بابایی نبود.
صبح پنجشنبه بی بی (مادربزرگ مادری) با اینکه خودشم مریضه اومد دیدنه دخترش. مامانی هم بعد از صبحانه رفت مدرسه و جیگرمو سپرد به من. تو اتاق نشسته بودم که ریحانه اومد و محکم بغلم کرد و بوسم داد و گفت بوست کردم منو ببر بیرون. منم لباس پوشیدمو جیگرمو بردم دفتر مخابراتی پیش خاله حلیمه. بعدشم با هم رفتیم میوه فروشی و خرید کردیم.
غروب ریحانه پیش مادرجون خوابید و بابایی و مامانی رفتن بازار تا واسه تولد حنانه جون کادو بخرن. شب هم رفتن خونه.
امروز صبح هم که رفته بودم پیش استاد پایان نامم و باهاش کار داشتم وقتی برگشتم دیدم ماشین بابایی دم در خونمونه. زودی رفتم سوپری و واسه جیگرم پسته و آبنبات خریدم.
بعد از ناهار هم بابایی ما رو برد بیرون و کلی تو جاده ها دور زدیم. ریحانه هم تو ماشین خوابید و شب رفتن تولد حنانه جون.
مامانی و بابایی واسه حنانه کوله پشتی و دفتر نقاشی خریدن. واسه ریحانه هم دو تا بسته پاستل نقاشی