مهمونی خونه خاله مهسا
امروز صبح ناهار مادرجون و پدرجون رو درست کردمو به مادرجون هم صبحانه دادم. ساعت 11 با مامانی و خاله حدیثه قرار داشتم تا با هم بریم دوره خونه خاله مهسا. تند تند کارامو رسیدمو رفتم سر قرار. خاله حدیثه و مامانی هم اومدن. نمیدونین جیگرم با چه تیپی اومده بود. عینک آفتابی زده و کیف به دست. عینه یه خانم جنتلمن. موهاشم خرگوشی بسته بود.
وقتی رسیدیم خونه خاله مهسا امیرعلی هنوز از مهد برنگشته بود اما یه ساعت بعدش همراه عمه اش اومد خونه. خدا رو شکر سه تایی خیلی به هم گیر ندادنو با هم تا قسمتی خوب بودن.
سر ناهار هم ریحانه برای مسابقه دادن با بقیه غذاشو خورد. چند وقتیه که مامانی در برابر شصت خوردن ریحان سفت و سخت وایستاده. ریحان قبلاً همش عادت داشت شصت بخوره تا بخوابه. امروز خیلی خواب داشت اما چون نمیتونست شصت بخوره خوابش نمیبرد. چندبار سرشو برد زیر پتو یواشکی در حال شصت خوردن بود و خودشو به خواب زده بود اما منو مامانی زودی میفهمیدیم. چندبارم وسط بازی کردن یهو میدیدیم ریحان غیبش زده و میدیدیم رفته یه گوشه خلوت و دنج و داره شصت میخوره. همینکه میدید داریم میبینیمش زودی انگشتشو در میاورد.
موقع خونه اومدن هم سر یه عروسک امیرعلی گریه کرد. میخواست عروسکو با خودش بیاره اما مامانی اجازه نداد. تو راه تو بغل مامانی خوابید.
مامانی میگفت امروز صبح ریحان تا 10:30 خواب بود. مامانی هم وقتی دید داره دیر میشه صداش زد و گفت ریحانه جون پاشو میخوایم بریم دَدَ. اونم هی بیدار میشد و با چشمای بسته میگفت الان میام مامانی الان میام و دوباره میخوابید. باز مامانی صداش میکرد و اونم همینو میگفت و میخوابید. آخرم مامانی گفت باشه پس شما بخواب من دارم میرم پیش خاله مرضی که ریحان سریع پرید و گفت مامانی دیگه اومدم.
دیشب هم شام خونمون بود و وقتی داشت میرفت خونه به مادرجون میگفت برو دکتر زودتر خوب بشی باز اگه شیطونی کنی دعوات میکنم.
برو ادامه مطلب
جیگرم همش میخواست این مجسمه رو برداره اما ملک عذابش شده بودمو بالا سرش بودم. اونم همش با زار میگفت بازی کنم