ماجراهای کوزت
صبح خاله حلیمه و مامانه خاله اومدن خونمون و با دیدن مادرجون شوکه شدن. باباییه ریحانه هم اس داد که ما ناهار میایم اونجا.
منم خاله حلیمه رو شیر کردمو با هم رفتیم بازار تا خرید کنم.اونم چه خریدی!!!!!! دستای جفتمون پر بود از نایلونهای میوه و . . . وقتی هم برگشتیم خونه جیگرم با مامانی و بابایی رسیدن. خاله حلیمه هم ناهار پیشمون موند.
سه تاییمون یعنی منو مامانی و خاله تمام کارای ناهار رو رسیدیم. البته ریحانه هم ناظر کیفی بود. بعد از ناهار هر کار کردیم تا ریحانه بخوابه راضی نمیشد. در رو قفل کرده بودم که بیرون نره الکی میگفت جیش دارم وقتی میبردمش دستشویی میگفت بریم بالا پیش بابایی. دوباره میومد تو اتاق میگفت گشنمه میگفتم خب بیا ناهارتو بخور میگفت نه به به بیرونه. که مثلا بره پیش بابایی اما نمیگذاشتم بره آخه بابایی زانوش خیلی درد میکرد و نمیتونست دنبال ریحانه بدوئه. آخرشم خودش رفت پیش مادرجون دراز کشید و خوابید.
شب رفتیم خونه خاله حلیمه و واسه مادرجون عصا آوردیم. خاله هم دستگاه حجامتش رو با خودش آورد تا پای بابایی رو بادکش کنه. ریحان وقتی دستگاه رو دید گفت این چیه؟؟ گفتم دستگاه حجامت. یه چند دقیقه سکوت کرد و بعد یهو گفت آهــــــــــــــــــــــــــــااااا باید بازی کنم. گفتم نه این واسه خانم دکتراست نباید باهاش بازی کرد.(البته خاله حلیمه شما رو خیال برنداره. شما دکتر نیستی. دکترا کلی درس میخونن اما منو شما که نخوندیم. خخخخخخخخ)
شب خاله تمرینهای طراحیشو آورد خونمون تا واسه فردا انجام بده یه برگه هم داد دست ریحان تا اونم نقاشی بکشه. خاله وقتی طراحیش تمام شد مادرجون به ریحان گفت به خاله چند میدی؟ گفت بیست تا (خاله عقده ای)
بعد از شام با مادرجون تمرین راه رفتن با عصا کردیم. اولش مادرجون همش میگفت نه نیمتونم سخته اما بعدش راه افتاد.
ریحان هم بعدش همراه مامانی و بابایی رفت خونه. خدا رو شکر خاله حلیمه هم لنگرشو برداشتو رفت اما خیلی بهش امید نیست. آخه موقع رفتن همش میگفت فردا ناهار چی دارین. خدا رحم کنه