ریحانه به مدرسه میرود
سلاااااااااااااااااااااااام من اومدم.
البته هنوزم مشکلاتمون حل نشده اما نمیخوایم روحیه مون رو از دست بدیم. میخوایم مثل همیشه محکم و استوار باشیم و در برابر سختی ها و بدخواهامون بایستیم.
این چند روز خونه مامانی ریحانه بودم. فاطمه زهرا هم دوسته دوست داشتنیه ریحانه هم بود.
دیروز صبح فاطمه زهرا مقنعه مدرسه خودشو سر ریحانه کرد. خیلی بهش میومد و ناناز شده بود. بعدشم مانتو شلوارشو تنش کرد. خاله اکرم هم کمر شلوار رو 4 بار تا زد و تنش کرد. وااااااااااااییی نمونید چقدر ناناز شده بود. کوله پشتیشو گرفتو میگفت خاله زهرا بیا بریم مدرسه. زودی دنبال کلیدش گشت و رفت دم در تا بره مدرسه.
به زور رفت تو راه پله و خیلی جدی کفششو پوشید و به فاطمه هم اصرار میکرد بیا بریم مدرسه. هرچی میگفتیم ریحانه الان نمیشه رفت مدرسه گوش نمیکرد و میگفت بیا بریم مدرسه.
اونقدر جیغ جیغ کرد تا عزیز هم اومد تو راه پله و با دیدن ریحانه اول اصلا نشناختش و بعدم که شناخت کلی قربون صدقش رفت. مامانی هم ریحانه و فاطمه رو برد خونه عزیز.
امروز هم وقتی میخواستم از خونشون بیام گفتم میخوام برم دانشگاه. زودی روسری و عروسک و هر چی دم دستش بود رو جمع کرد و ریخت تو نایلونو میگفت منم باهات میام. منو بغل کن. به زحمت از دستش در رفتم.
شب منو مادرجون رفتیم نمایشگاه. یه غرفه واسه مهدکودک بود که پر بود از لوگوهای بزرگ که حتی از آجر هم بزرگتر بودن . یه قسمت هم سرسره بود. منو مادرجون گفتیم کاش ریحانه هم میومد و بازی میکرد اما حیف که تا یه ساعت دیگه نمایشگاه بسته میشه و امشبم شب آخر بود.
وقتی برگشتیم خونه مامانی و ریحانه خونمون بودن پدرجون هم دوباره ما رو برد نمایشگاه و ریحانه کلی بازی کرد. منو مامانی هم بازی کردیم. خیلی خوش گذشت. یه سری کتاب هم واسه جیگرم خریدیم.
برو ادامه مطلب