من بوس میخوام
شب مامانی و بابایی و ریحانه جونم واسه شام اومدن خونه مادرجون. جیگرم که وقتی وارد شد خواب بود و تا ساعت 10:30 همونجور تو خواب به سر میبرد.
البته پدرجون و بابایی سعی کردن به زور بیدارش کنن اما جیگرم نمیخواست بلند بشه.
چشماشو بسته و دستاشم گذاشته رو صورتش تا نفهمیم که بیداره، البته همزمان شصتشم میخوره
وقتی گفتم بابایی شکلاتو نخور من میخوام بخورم چشماشو باز کردو از لای انگشتاش نگاه میکرد
قبل از شام با هر کلکی بود بیدارش کردیم و سه تایی یعنی منو ریحانه و مامانی تو حیاط تمرین تخلیه غر کمر رو انجام دادیم. جاتون خالی. سه تایی میرقصیدیم
بعد از شام مامانی به بابایی گفت زودتر بریم خونه من فردا کلاس دارم خواب میمونم و زودی رفتن. البته من که میدونم واسه اینکه مجبور نشه ظرف شام رو بشوره اینطوری در رفت
من جدیداً دارم دچار افسردگی میشم. آخه ریحانه خیلی وقته که دیگه بوسم نمیکنه. فقط وقتایی که یه چیزی میخواد و دیگه راهی برای به دست آوردنش نداره میگه لطفا بوس کنمو یه بوس محکم میکنه.
این روزا هر چی بهش میگم بوسم کن میگه نه. البته نه اینکه فقط منو بوس نمیکنه ها، نههههههههه
با همه هینطوره. و این موضوع داره تو روحیم اثر میگذاره و دچار دپسردگی شدم.
یکی به دادم برسه. من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس میخــــــــــــــــــــــــــــــــــوام