مامانی مریض میشود
امشب مثل همه شبهای دیگه پای لپ تاپم مشغول وبگردی و هزار و یک جور کار چپندر قیچی دیگه بودم که مادرجون اومد تو اتاقمو گفت تو خبر داشتی که مامانی ریحانه مریض شده؟؟؟
گفتم نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
گفت الان زنگ زدم مامانی ریحانه حالش بد شد بابایی بردتش درمانگاه و سرم وصل کرده ریحانه هم گذاشتن پیش عزیز و آقاجونش.
قرار شد زودتر شاممون رو بخوریمو بریم پیش مامانی و بابایی و از مریضمون عیادت کنیم که بابایی ریحانه اس داد شب میای خونمون که فردا پیش مامانی باشی؟؟
گفتم همراه مامان و بابا میام. گفت نه ما داریم میایم اونجا. گفتم باشه
تند تند وسایلمو جمع کردمو منتظرشون شدم.
وقتی اومدن رفتم پایین و دیدم مامانی رو صندلی نشسته. از اونجایی که بسیار بسیار مهربان تشریف دارم و حاضر نیستم حتی یک عدد خار ناقابل در پای خواهر مهربان تر از خودم بره به محض دیدنش گفتم ای بـــــــــــابـــــــــــــا تو هنوز زنده ای؟؟؟؟هنوز عزارئیلو دور میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
که مادرجون هم از اونور جیغ میزد خدا نکنه، دشمنش بمیره
اونوقت منم این شکلی
سر پایی چندتا لقمه کردم تو این خندق بلا و همراه مامانی و بابایی راهی خونشون شدم.
وقتی وارد حیاط شدیم ریحانه جونم تو بغل زن عمو فائزه بود و با دیدنمون کلی ذوق کرد. شب جایزشو بهش دادمو کلی از دیدنش خوشحال شد. عکساشم بعداً واستون میگذارم.
شب ما در حال گردو خوردن بودیم که ریحانه بعد از چندتا دونه ای که خورد عروسکشو بغل کرد و شروع کرد واسش لالایی خوندن. بعدم گفت بزار بهت مه مه بدم. لباسشو زد بالا و به عروسکش مه مه داد. بعدم بهش گفت سیر شدی؟؟؟؟ دیگه نمیخوری؟؟؟؟
ما هم کلی زیر زیرکی خندیدیم.
الانم داره با مداد و دفترش بازی میکنه. مدادش از دستش افتاده به مدادش میگه اِاِاِاِ اینجوری نکن بده. نکن اینکارو بده