ناهار در روز بارانی
بعد از ظهر مامانی بهم زنگ زد و کلی از عروسی دیشب واسم تعریف کرد. بعد از اون همه حرفی که زدیم به این نتیجه رسیدیم که همدیگه رو ببینیم تا بقیه رو تعریف کنه.
وقتی اومدن خونمون یهو هوا ابری شد و یه بارون جانانه هم بارید. اونقدر بارون شدید بود که بی خیال بیرون رفتنمون شدیم. اما بعد از 20 دقیقه بارون کم شد ماهم زودی پریدیم تو ماشینو روونه خیابونها شدیم.
بابایی گفت بریم بستنی بخوریم اما منو مامانی گفتیم نه هوا سرده ریحانه هم مریضه حالش بد میشه. ریحانه که اینو شنید گفت من حالم خوبه مریض نیستم. گفتم خب الان چیکار کنیم؟ گفت بستنی بخوریم.
اما من گفتم به جا بستنی بریم یه رستورانو یه چیزی بزنیم تو رگ. آخه ناهار نخورده بودیم. سریع به نزدیکترین رستوران توی مسیرمون رفتیم.
جاتون خالی خوش گذشت. بعدشم یه نگاه به عروسک فروشی فستیوال زدیمو کلی عروسکای خوشمل دیدیم.
واسه شام هم دوباره خونه مادرجون تلپ شدیم. اما یهو گوشی بابایی زنگ خورد و عمو حسین خبر داد که همراه خاله سمانه و ایلیا جون از مشهد اومدن و دارن میرن خونه ریحانه جونم. اونها هم زودی وسایلشون رو جمع کردنو رفتن خونه
حالا خاله مونده و حوضش
برید ادامه مطلب
این رستوران مورد نظر
اینم از عروسکای خوشمل فستیوال