ایران به سوگ نشسته
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
الان دو شبه که بچه های آذربایجانی کشورمون به دور از آسایش و با دلی ترسان شب رو به روز میرسونن. دو شبه که عزاداره خانواده هاشونن. توی این شبهایی که فرشته ها منتظرند تا دعاهای ما رو به آسمون ببرن و خداوند دعاهامون رو برآورده به خیر کنه هموطنان عزیز ما محتاج دعاهای ما هستند پس ازشون دریغ نکنیم.
از همینجا به همه بازماندگان زلزله آذربایجان شرقی این مصیبت عظیم را تسلیت میگم و از صمیم قلب آرزو می کنم که خداوند به همه شما عزیزان صبر عطا کنه و این بلایا رو از کشور ما دور کنه.
از همه دوست جونیا معذرت میخوام که این روزها کم کار بودم و پست جدید نمیگذاشتم. اما از امروز دیگه از شرمندگیتون در میام.
دیشب افطار رفته بودم خونه دوستم آخر شب هم بابایی و مامانی و ریحانه اومدن دنبالمو با هم رفتیم خونه مادرجون. کلی هم میوه خوردیم و ساعت دو منم همراه ریحانه جون رفتم خونشون.
تا ساعت 3 بیدار بودیم ریحانه هم پا به پای ما بیدار بود.
صبحم که مامانی و بابایی رفتن سرکار من و ریحانه خواب بودیم اونقدر خوابیدیم که مامانی از سرکار برگشت و بعد از دو ساعت بیدار شدیم. اونقده خواب حال داد.
وقتی بیدار شدیم ریحانه هی صدا میزد آقا روباهه بیا، آقا روباهه بیا، مامانی گفت آقا روباهه بیاد چیکار کنه؟
ریحانه گفت بیاد بوسش کنم. آقا روباهه بیا بوست کنم
موقع غذا خوردنش با هزار زحمت و کمک آقا روباهه چندتا قاشق خورد و با بابایی توپ بازی کرد. آخرشم عصبانی شدم گفتم اگه غذا نخوری من میرم خاله ی آقا روباهه میشم گفت باشه منم از در خونه رفتم بیرون جیگرم گریه میکرد و میگفت خاله برگرد، خاله مرضی نرو. بابایی گفت چرا برگرده؟ مگه تو غذاتو خوردی؟ ریحانه گفت میخورم قول میدم. وقتی اومدم تو خونه شیطون بلا بازم غذاشو نخورد. کلاً بنده رو مَچَل گیر آورده. غروب هم اونقدر شیطونی کرد که خسته شد و خودش رفت رو دست بابایی سرشو گذاشتو خوابید.