ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

خاله اومده چی چی آورده؟؟؟؟؟؟؟؟

1391/8/25 23:54
نویسنده : خاله مرمر
454 بازدید
اشتراک گذاری

صبح وقتی من و ریحان خواب بودیم بابایی و مامانی رفتن سرکار. یه بار ریحانه بیدار شد منم خودمو مثل جِت رسوندم بهشو گذاشتمش رو دستم. کلی هم بوس بوسیش کردم.ماچ چشمامو بسته بودمو داشتم میخوابیدم که ریحانه نازیم کرد بعدم هی صدام میزد خاله مرضی پاشو. چشمامو باز کردم میگم بله؟ میگه نازیت کردم.

گفتم باشه دستت درد نکنه حالا بخواب. یه کم با هم خوابیدیم. بعدش گفت کارتون بزار . منم واسش کارتون گذاشتمو خودم خوابیدم. البته تو چرت بودم که مامانی اومد. مامانی گفت اووووووووففففف خیلی گرمه

ریحانه گفت گرمه؟ مامانی گفت آره . ریحانه جدیداً با لهجه مشهدی حرف میزنه که نمیدونم اینو از کجاش آورده. یهو با اون لهجش گفت کولر خوشن کنم؟؟ همچینم با لهجه اینو گفت که دلمون واسش ضعف رفت. کلی مامانی قربون صدقش رفت. قربون دختر با محبتم برم. 

بعدشم که مادرجون و پدرجون از بیرون اومدن و رفت پایین پیش اونها. بعد از دو ساعت دوباره اومد بالا. گفتم بیا پیشم دراز بکش اونم اومد گفت کارتون بزار. تو دستش شونه و مداد بود مادمازل دستور داد که شونه رو ببوس، بعدم مداد ببوس، دوباره شونه ببوس، مداد ببوس. یه بیست باری مداد و شونه بوس کردم حتی الان احساس میکنم عاشق شونه و مداد شدمشِکـْـــلـَکْ هآے خآنـــومے فقط نمیدونم کدومشون رو انتخاب کنم که دل اون یکی نشکنه. کمکم کنید. تو انتخابم موندم. . . . 

اونقدر هوا گرم بود که مخمون سوت میکشید بردمش تو آشپزخونه و گذاشتمش تو سینک ظرفشویی پاهاشو آب زدم بعدم بهش هندونه دادم. اینا همه کارایی بود که دوست داشتم واسه خودم انجام بدم اما نیمشد.

بابایی هم که اومد به مامانی گفت بیا بریم خونه، مامانی هم به من گفت تو هم بیا. این دفعه دیگه بنده نتونستم جواب رد بدم و مجبور شدم قبول کنم. لطفاً دقت کنید . . .  مجبور شدم. . . مجبور . . . ای بابا  ای بابا ای فلک هعععععییی روزگار . . . . 

الآن هم که اینها رو مینویسم زیر کولر دارم تجدید قوا میکنم. اینجا خونه ریحانه است. آی لاو یو پی ام سی . . . . . .

 خب بگذریم قبل از افطار جیگرم خوابید و نتونست از ماکارونی مامانی فیض ببره اما عوضش ما مستفیض شدیم، جای شما خالی ِ خال خالی

شب یه خبر خیلی خوب شنیدیم. برای دومین بار خاله شدم. آرههههههههههه

درست شنیدین، خاله شدم. خالههههههههههههههه

آبجی رضوان شیرازیم 5 ماه بارداره. پسرخاله ریحانه در راهه. اسمشم گذاشتن امیرعلی. خاله قربون قد و قامت پسرشsmile

 بعد از مسابقه کشتی و پیروزی ایران کلی ذوق مرگ شدیمو بابایی رو رازی کردیم که ما رو ببره بیرونو بهمون شیرموز بده. جای همتون خال خالی خععععععلییییی حال داد.

جیگرطلا که بغل مامانی جلو نشسته بود همش می گفت شیرموز رو خاله بخوره. قربونش برم از خود گذشتگیش به خالش رفته. البته تعریف از خود نباشه ها اما چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است

بعد از شیرموز هم رفتیم خونه مادرجون، همون میعادگه عاشقانتو حیاط منو ریحانه تمرین رقص کردیمSmiley. کلی شرت ریحانه رو بالای سرمون چرخوندیمو تمرین رقص کردی و ترکی کردیم. اینجور که پیش میریم احتمال زیاد واسه دوره بعدی مسابقه دنس تی وی پرشیا جفتمون شرکت می کنیم و مقام میاریم. باور کن

حالا هم که اینا رو مینویسم جیگرم رفته خونه اما این دوری خیلی طول نمیکشه آخه فردا شب اینجاست.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خاله ی نـــــــورا!
16 مرداد 91 15:35
فکر کنم ریحـــآنهـ خـــآنومی اول بشه خـــآلهـ خــآنومی دوم
تبریــــک خــــآله جون
امیدوآآآآرم صحیح و ســـآلم بدنیــــآ بیــــآد و شمـــآ عکسشو واسمون بزاری
من عاشق این خوشن کنـــآی این جیگر طلآم

خاله نمیدونی چقدر خوشحالم. بااینکه آبجی رضوان آبجیه واقعیم نیست اما شدیداً حس دوباره خاله شدن دارم. دلتون آلبالووووووووووووو
سارا
16 مرداد 91 16:05
سلام خاله جون خیلی خوب مینوسی تقریبا همه رو خوندم کلی هم خندیدم.دستت درد نکنه.خوش به حال ریحانه کوچولو که وقتی بزرگ شد این همه خاطرات ثبت شده ی قشنگ داره.

مرسی خاله هم از بابت تعریفت هم اینکه بهمون سر زدی و نظر گذاشتی. منم همیشه دوست داشتم یه خاله مثل خودم داشتم. خوش به حال ریحانه
سارا
16 مرداد 91 16:18
مرسی عزیزم منم لینکت کردم.
مامانی ریحانه
16 مرداد 91 18:31
ممنون که نمیزاری هیچ رازی برامون بمونه . کم مونده تعداد لقمه هامون رو هم بگه. البته جیگرم اونقدر شیرینه که نمی شه از گفتن این اتفاقها صرف نظر کرد.

خواهر جان تکلیف ما رو روشن کن، بگم یا نگم؟؟؟

خاله ی نـــــــورا!
16 مرداد 91 19:23
آبجیه واقعیت نیست؟؟؟؟
پس من شدیدا تبریک میگم
ولی سخته اون شیراز بآشه آخه اینطوری نمیتونی زیاد ببینیش

هر روز مجبورش میکنم از امیرعلی بهم وب بده، نمیتونه از دست من در بره، آخه من خاله بزرگشم، کم الکی نیستم
سمانه(مامان محمدرهام)
17 مرداد 91 2:33
مبارکههههههههههههههههههههههههههه

پس وبلاگ بعدی هم در راهه خاله جون درسته؟

مرسی خاله، وبلاگ بعدی رو دایی رسول باید درست کنه که اونم فکر نکنم بتونه. مگه هر کی خاله مرمر میشه؟؟؟
این آبجیم آبجی واقعیم نیست اما واسه من با مامان ریحانه هیچ فرقی نداره.