لطفاً . . .
بعد از ظهر کلی ضعف داشتم آخه بازم قبل از ظهر از خواب بیدار شده بودمو گشنم کرده بود. وقتی رفتم پایین دیدم ریحانه در کارش موفق بوده و حسابی رو سر پدرجون و مادرجون سیر و پیاز کاشته و در حال آبیاری بوده.
مادرجون گفت خاله کجایی که من به هیچ کارم نرسیدم. یه کم با ریحانه عمو پورنگ و سلطان دیدیمو به ریحانه پاستیل دادم. جیگرم خودش پاستیلا رو قورت میداد بعد به منه بدبخت که فقط داشتم با التماس بهش نگاه میکردم می گفت خاله قورت نده بجو، آخه اصلا مگه من چیزی میخوردم که قورت ندم؟؟؟؟؟؟
بعدشم با هم رفتیم بالا و دیدیم مامانی بیدار شده.بابایی رو هم با سر و صداهایی که ریحانه به پا کرد بیدار کردیم.
یه کم با فرفره مرد عنکبوتی بازی کردیم و در حین بازی دستور زبان هم کار می کردیم. مثلاً جیگر وقتی فرفره رو می گرفت بهش می گفتم لطفاً بده، اونم میگفت بفرما.
بهش میگفتم ریحانه وقتی من ازت فرفره میخوام باید بگم لطفا بده، اونوقت تو چی باید بگی؟ می گفت: لُفاً بده. میگفتم نه باید بگی بفرما. خب حالا وقتی من میگم لطفا بده تو چی میگی؟ میگم لفاً بده.
و این داستان ادامه دارد . . . . .
بعدشم به ریحانه گفتم من دراز میکشم واسم لالایی بخون تا بخوابم. تند تند رفت بالشتشو آورد و گفت بیا اینجا. اینجوری. گفتم من که این بالا جا نمیشم گفتم سرمو میگذارم رو بالشت گفت نه اینجوری نه اینجوری.
گفتم پس دستمو میگذارم. باز گفت نه اینجوری نه اونجوری.
گفتم من بزرگم اینجا جا نمیشم. گفت ببعی. (یعنی ببعی جا میشه) زودی رفت ببعی رو آورد و گذاشت رو پاشو واسش لالایی خوند. و اینجا بود که بنده احساس کردم یه ببعی هم نمیشم.