ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

بستنی و انرژی مثبت

1391/5/11 17:02
نویسنده : خاله مرمر
504 بازدید
اشتراک گذاری

امشب بعد از افطار ریحانه همراه مامانی و بابایی اومد خونمون. یه کم میوه خوردیمو بابایی رو راضی کردیم که ما روببره بیرون دور بزنیم. یه کم تو خیابونا گشتیم بعدش رفتیم بستنی توحید. اونقده شلوغ بوووووووووووود1

رفتیم تو حیاطش نشستیم بنده هم فردین بازیم گل کرد 1و همه رو مهمون کردم. آخه همیشه بابایی ریحانه حساب میکرد. ایندفعه گفتم من حساب میکنم یهو جوگیر شدمو سه تا مخلوط گرفتم. اصلا با خودم درگیرما1

سه تا شد 6 تومن.1 یکی نیست به من بگه تو رو چه به این کارا!!!!!!!!!!!1

وقتی جوگیر میشما مثل اینه که از پشت به خودم خنجر میزنم.1

در هر صورت تو حیاطش نشستیمو بستنیمونو خوردیم. تازشم میز کناریمون سه تا خانم نشسته بودن که داشتن درباره یه آقای فالگیر حرف میزدن1. یه وقت فکر نکنین ما فالگوش وایستادیم، نهههههههههههههه1

اونا بلند حرف میزدن ما هم گوشمون ناخواسته میشنید. معتقد بودن اون یارو فالگیره کارش خیلی درسته و دروغ نمیگه. دیگران مشکلشون حل میشه اما اون سه تا خانم به خاطر کم شانسی هیچ وقت گره کارشون وا نمیشه1. یه درصدم فکر نمیکردن که اون یارو کلاهبردار باشه. 1

یکیشون میگفت آقاهه میگه سمت چپ من بشینید دستتون رو بگذارید رو دستم بعدم با یکی که انگار کنارش واستاده حرف میزنه و دیگران اونو نمیبینن.

اینو که گفت کلی خندیدیم. 1خانمه میگفت وقتی دستمون رو میگذاریم رو دستش بهمون انرژی منتقل میکنه. آخه بنده خدا اون با اینکار خودش فقط انرژی میگیره. اونم چه انرژیی1

وقتی هم که بستنی هاشونو خوردن و رفتن ما تازه فهمیدیم داریم چی میخوریم1، آخه تازه حواسمون به خودمون بود. 

بعد از بستنی هم رفتیم خونه مادرجون، خب آخه باید منو میرسوندن دیگه. دم در هنوز تو ماشین نشسته بودیم که ریحانه گفت جیش دارم. یهو هر سه تامون با عجله گفتیم بدویین بدویین.1 من پریدم ریحانه رو گرفتم بابایی با عجله اومد در رو باز کرد مامانی دوید اومد ریحانه رو ازم گرفت و برد دستشویی.

اونقده کارمون خنده دار بود.1 هر سه تا با چنان شتابی اینکارا رو میکردیم. مادرجون از همه جا بی خبر هم وقتی این وضع ما رو دید ترسید و با عجله دوید اومد تو حیاط و هی میگفت چی شده چی شده؟ وقتی گفتم هیچی ریحانه جیش داره کلی قاطی کرد.1 گفت قلبم داشت وامیستاد.1 چرا اینکارو میکنین. ما هم کمی تا قسمتی شرمنده شدیم.1

موقع رفتن هم دوباره مامانی پشت فرمون نشست. بهش گفتم یه وقت به شوهرت رو ندیا فکر میکنه ماشین مال خودشه.1 دیگه ماشینو دستش نده.1 به آقا مهدی هم گفتم تو برو قرمه سبزیتو درست کن.1(رو نیست که1)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

بابای زهرا
7 مرداد 91 2:15
منم همین آرزو رو واسه ی تو می کنم
سمانه(مامان محمدرهام)
7 مرداد 91 2:24
الهی همیشه خوش وخندون باشیدوجو بر شما احاطه نکند.آمین
خاله ی نـــــــورا!
7 مرداد 91 12:57
ایــــول فـــردین خــــان
خدآوکیلی بعضیآ به چی فکر میکنن میرن پیش یه فـــآلگیر تآزه بهش انرژی هم میدن ...؟؟؟




خوش به حال فالگیره، هر روز کلی انرژی میگیره
باسواد
11 مرداد 91 16:50
خانمی راضی نه رازیدرستش کن


شما برنده مسابقه ما شدید. الان مثلا شما خیلی نکته سنجی؟؟؟؟
مثلا سوتی گرفتی؟؟؟؟؟ اصلا همینه که هست، اصلا من با سواد خودم مینویسم، مشکلیه؟؟؟؟؟؟ دِههههههههههه
اصلا من سوتی دادم تا یه کم دل ملت شاد بشه. بد کردم؟؟؟؟؟