ریحانه جون خدا قوّت
امروز بعد از سحر مامانی و بابایی و جیگر طلا اومدن خونمون، آخه امروزم مامانی کلاس داره. صبح من و ریحانه خواب بودیم که بابایی و مامانی رفتن سر کار. یه موقعی دیدم ریحانه هی صدا میزنه خاله مرضی پاشو، خوابی؟؟؟ منم بیدار شدم. شروع کرد واسم قصه تعریف کردن که ببعی ناقلا خورد و کلی چیزای دیگه که معنیشو نفهمیدم. بهش گفتم ریحانه بیا بغلم دراز بکش واسم قصه بگو اونم اومد بغلم و به جا قصه گفتن شصت خورد و خوابید.
چند بار دیگه هم بیدار شد و هی می گفت بابایی برم، مامانی برم. گفتم مامانی رفته واست پاستیل بخره. بابایی هم رفته دنبال مامانی. ما باید بخوابیم تا اونا بیان. اونم به حرفم گوش کرد و خوابید.
تازه یه ربع از نصفه و نیمه بیدار شدنمون میگذشت که مامانی با پاستیل و مادرجون با پفیلا وارد اتاق شدن.
نمیدونین چه حالی میده آدم چشم باز کنه و کلی خوراکی دورو برش ببینه.
باز نمیدونین چه زجری داره اینهمه خوراکی دورو برت ببینی ولی روزه باشیو نتونی بخوریشون
الانم که من دارم اینا رو مینویسم مامانی و بابایی خوابن و ریحانه رفته پایین تا رو سر پدرجون و مادرجون سیر و پیاز بکاره. از همینجا بهش خدا قوت میگم