ریحانه ازت شاکیم
امشب بعد از افطار تنها خونه بودم. اول صدای ماشینو شنیدم بعدم صدای زنگ در. فهمیدم که ریحانه اومده.
داشتم وضو میگرفتم واسه همین به بابا مهدی گفتم خودت کلید بزن بیا تو.
وقتی رفتم پایین دیدم بابایی دم در وایستاده، گفتم پس کو ریحانه و مامانی؟
گفت تو ماشین
رفتم تو کوچه دیدم مامانی تو ماشین نشسته و ریحانه هم تو بغلش خوابه.
مامانی گفت افطار رفته بودیم مهمونی و الانم ریحانه تو ماشین خوابید.
یه ربع تو همون کوچه با هم حرف زدیم. مامانی گفت بیا بریم خونه ما اما منو که میشناسین، اصلاً همچین آدمی نیستم که مزاحم کسی بشم گفتم نهههههههه (راستش من یه جورایی سر جهازیه مامانی ریحانه ام. همیشه و در همه حال باهاشونم. کلا خاطره ای بدون من ندارن. خخخخخخ)
اما این دفعه دیگه نرفتم آخه خونه کار داشتم. اونها هم زود رفتن خونه.
ریحانه امشب ازت شاکیما. حواستو جمع کن. اومدی اینجا ولی خواب بودی. اینجوری فایدش چیه؟
موقع رفتن با اینکه خواب بودی اما بازم دنبال ماشین دویدمو و چنگ مینداختم طرفت. آخه این کار به قول آقای همساده در من نهادینه شده. مامانی و بابایی هم کلی میخندیدن. رسماً خل و چل شدیم رفت