ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

ریحانه لج باز میشود

1391/5/9 0:55
نویسنده : خاله مرمر
387 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب آخر شب ریحانه همراه مامانی و بابایی اومدن خونمون دنبال من.1

آخه فردا صبح مامانی کلاس داره1 و من باید پیش ریحانه باشم.1 شب طبق معمول به کمک آقا روباهه ریحانه رو خوابوندیم1. اما خودم تا سحر بیدار بودم و وبگردی میکردم.1 مامانی هم دراز کشید اما نخوابید و بعد از سحر همگی خوابیدیم.

صبح وقتی منو ریحانه خواب بودیم بابایی و مامانی رفتن سر کار. ساعت 11:30 بود که ریحانه بیدار شد.1

این جانب اگه قبل از ظهر بیدار بشم تا موقع افطار از گشنگی میمیرم1 اما اگه ساعت 2 به بعد بیدار بشم میتونم تا افطار تحمل کنم1. از اونجایی که ریحانه قبل از ظهر بیدار شده بود من تا چشم باز کردم گشنم بود1. صبحانه ریحانه رو دادمو با هم تلویزیون نگاه کردیم. بعدشم واسش کارتون پیشی گذاشتم. مشغول دیدن کارتون بودیم که مامانی رسید.

بنده هم همچنان داشتم ضعف میکردم.1 ظهر دراز کشیدم تا شاید خوابم ببره و کمتر گشنگی بکشم اما به محض اینکه چشمام گرم افتاد1 ریحانه افتاد رو سرمو هی لگد میزد که خاله مرضی پاشو بازی. پاشو خونه سازی1. اونقدر گفت و گریه کرد تا بلند شدم.1 با هم شروع کردیم به خونه سازی. خواستم واسش یه خونه بسازم که هر بار تا یه کم میساختم الا و لِلا من میخوام توش بشینم. هر چی بهش میگفتم ریحانه تو این تو جا نمیشی زیر بار نمیرفت.1

هرطوری بود روی خونه مینشست و خرابش میکرد.1

بعدم همش میگفت ای بابا دردم اومد.1 بالاخره با هر زحمتی بود یه خونه واسش درست کردمو1 دو تا عروسک هم گذاشتم داخلش بعدش گیر داد که نی نی گشنشه بده من بهش مِمِ بدم1. هر طوری که بود عروسکا رو هم گرفت و یکی یکی بهشون مِمِ داد1.بچم کلاً زیر پوستی بازی میکنه1. وقتیم که بابایی اومد تو بغل بابایی خوابید.

غروب هم با هم رفتیم خونه مادرجون. آخر شب هم که طبق معمول یه سر رفتیم بیرون دور زدیم که ریحانه المپیکی گریه کرد1 که بستنی میخوام. بابایی هم واسه اون بستنی و واسه ما دلستر خرید. بعدم کلی گریه کرد که دلستر هم میخوام. یه لیس بستنی میخورد1 و یه قلوپ دلستر.1

جدیداً بچم داره لج باز میشه. هر چی میبینی با گریه میگه میخوام1

وقتیم که منو رسوندن خونه همراه مامانی و بابای رفت خونشون1

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سمانه(مامان محمدرهام)
9 مرداد 91 1:55
اخییییییییییی نوووووووش جونت ترکیب بستنی ودلستر .خاله به ابن مهربونی رو چطوری میتونی اذیت کنی؟؟
خاله ی نـــــــورا!
9 مرداد 91 16:16
نذآشت بخوآبــی اکشــالی ندآره خــآلهـ جون چقدر کـــآرآی این نی نی هــآ بآمزست