ریحانه لج باز میشود
دیشب آخر شب ریحانه همراه مامانی و بابایی اومدن خونمون دنبال من.
آخه فردا صبح مامانی کلاس داره و من باید پیش ریحانه باشم. شب طبق معمول به کمک آقا روباهه ریحانه رو خوابوندیم. اما خودم تا سحر بیدار بودم و وبگردی میکردم. مامانی هم دراز کشید اما نخوابید و بعد از سحر همگی خوابیدیم.
صبح وقتی منو ریحانه خواب بودیم بابایی و مامانی رفتن سر کار. ساعت 11:30 بود که ریحانه بیدار شد.
این جانب اگه قبل از ظهر بیدار بشم تا موقع افطار از گشنگی میمیرم اما اگه ساعت 2 به بعد بیدار بشم میتونم تا افطار تحمل کنم. از اونجایی که ریحانه قبل از ظهر بیدار شده بود من تا چشم باز کردم گشنم بود. صبحانه ریحانه رو دادمو با هم تلویزیون نگاه کردیم. بعدشم واسش کارتون پیشی گذاشتم. مشغول دیدن کارتون بودیم که مامانی رسید.
بنده هم همچنان داشتم ضعف میکردم. ظهر دراز کشیدم تا شاید خوابم ببره و کمتر گشنگی بکشم اما به محض اینکه چشمام گرم افتاد ریحانه افتاد رو سرمو هی لگد میزد که خاله مرضی پاشو بازی. پاشو خونه سازی. اونقدر گفت و گریه کرد تا بلند شدم. با هم شروع کردیم به خونه سازی. خواستم واسش یه خونه بسازم که هر بار تا یه کم میساختم الا و لِلا من میخوام توش بشینم. هر چی بهش میگفتم ریحانه تو این تو جا نمیشی زیر بار نمیرفت.
هرطوری بود روی خونه مینشست و خرابش میکرد.
بعدم همش میگفت ای بابا دردم اومد. بالاخره با هر زحمتی بود یه خونه واسش درست کردمو دو تا عروسک هم گذاشتم داخلش بعدش گیر داد که نی نی گشنشه بده من بهش مِمِ بدم. هر طوری که بود عروسکا رو هم گرفت و یکی یکی بهشون مِمِ داد.بچم کلاً زیر پوستی بازی میکنه. وقتیم که بابایی اومد تو بغل بابایی خوابید.
غروب هم با هم رفتیم خونه مادرجون. آخر شب هم که طبق معمول یه سر رفتیم بیرون دور زدیم که ریحانه المپیکی گریه کرد که بستنی میخوام. بابایی هم واسه اون بستنی و واسه ما دلستر خرید. بعدم کلی گریه کرد که دلستر هم میخوام. یه لیس بستنی میخورد و یه قلوپ دلستر.
جدیداً بچم داره لج باز میشه. هر چی میبینی با گریه میگه میخوام
وقتیم که منو رسوندن خونه همراه مامانی و بابای رفت خونشون