ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

جنگجوی کوهستان

1391/5/4 18:03
نویسنده : خاله مرمر
562 بازدید
اشتراک گذاری

آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ ها؟؟؟1

خدایا آخر عمری ما رو هلاک یه فینگیلی بچه کردیا، حواست هست؟؟1

دیروز صبح بازم مامانی کلاس داشتو قرار شد مادرجون بره خونشون تا پیش ریحانه جونی بمونه. ظهر هم به بنده زنگ زدن که بار و بنه رو جمع کن که شب خونه ریحانه تلپیم. آخ حال کردم. حال کردم که میگما1

سریع بند و بساطم رو جمع کردمو راهی سرای یار شدم.1

اونقده هوا گرم بود که نگو 1اما به قول شاعر 

                 ببینی پرتو خورشید رخشان                     کز او سنگی شود لعل بدخشان

                 چو سعی ما و لطف کارفرماست               به خوبی کارها چون زر شود راست

 خدا با بنده یار بود و راننده تاکسیای محترم هم کولر ماشیناشونو روشن کرده بودن1 و آتش به بنده گلستان شد.1 (جو رو حال میکنی؟1)

وقتی به سر منزل یار رسیدم بابایی ریحانه رو دم در دیدم و با هم همسفر دیار عشق شدیم وقتی رسیدیم ریحانه جونی تو بغل مادرجون دراز کشیده بود و دوید اومد طرفم. قربون صدقش رفتم. بعدم ریحانه گفت پاستیل خریدی؟ پاستیل میخوام.

اینجوریاست دیگه. با پاستیل عزیز میشم. تو راه واسش پاستیل خریده بودمو دادم بهش کلی ذوقید.1

بعد از چند دقیقه دیدم جیش داره سریع مثل بتمن پریدم1 بغلش کردمو بردمش دستشویی وقتی خواستم بشورمش چندبار گفت اِاِاِاِ بروووو خودم میشورم1. اما من توجه نکردم. یهو چنگ انداخت تو صورتمو خین و خینریزی به پا کرد1( همون خون و خونریزی) یهو انگار خنجر خوردم چنان جیغ بنفشی کشیدم.1 رفتم جلو آینه دیدم صورتم خون اومده. بابایی با شنیدن صدای من خودشو واسه امداد رسوند و ریحانه رو از دستشویی آورد بیرون. هرچی به ریحانه گفت برو به خاله بگو ببخشید و بوسش کن اصلا به روی خودش نیاورد و همش چپ چپ نگام می کرد1

مامانی گفت خاله دیگه با ریحانه حرف نزن و دوستش نداشته باش گفتم باشه. ریحانه هی میگفت نه دوستم داره. دوستم داره. 

یه کم باهاش سر سنگینی کردمو حرف نزدم. وقتی دید ازش ناراحتم اومد روی مبل و گفت بوس بوس کنم. بوس کنم و روی زخم رو بوس کرد1 و سه بارم با دست نازیم کرد1. بعد از سه بار گفت بسه و رفت پایین. راست میگه دیگه بسه، بیشتر از این پررو میشم. اصلا چه معنی داره؟ دههههههههههه1

بعد از ظهر من و مامانی تو آشپزخونه در حال آشپزی بودیم1 که دیدیم سر و صدایی از ریحانه نمیاد مامانی یه نگاه به اتاق انداخت دید ریحانه رفته بغل بابایی سرشو گذاشته رو دست باباییش و خوابیده1. بچم اونقده خسته بود که خودش خوابید.

 بعد از افطار همگی لباس پوشیدیم که بریم بازار. ریحانه جونمم کلی واسه بازار رفتن عجله داشت و نایلکس منو دستش گرفت و هی میگفت بریم بریم.1 الهی فداش بشم عاشق اینه که مثل آدم بزرگا کیف دست بگیره و بره بیرون. کلی هم زحمت کشید تا قفل در رو باز کنه اما موفق نشد.

 1

2

 الانم که داشتم با مامانیش چت میکردم . مامانی گفت ریحانه عکس تو رو لپ تاپ میبوسه . کلی ذوق مرگ شدم .1 الهی فدا بشممممممممممممممممممم1

جیگره خودمه دیگه. یهو قاطی میکنه سر از تنت جدا میکنه اما بعدش کلی بوست میکنه

بعد از ظهر دیروز وقتی میخواستم بهش غذا بدم نمیخورد. مامانیش داشت آش رشته درست میکرد. همش میرفت رو در ماشین لباسشویی 1و از روی کابینت رشته بر میداشت و میخورد. هر چی بهش میگفتم ریحانه غذاتو بخور می گفت نه سیر شدم. چند بارم واسه اینکه بیخیال بشم قاشق غذا رو بوس میکرد و میگفت بوس بوس. فکر میکرد با بوس کردن غذا بیخیالش میشم.

 راستی قبل از بازار رفتنمون ریحانه عطر بابایی رو گرفته بود دستش یهو درشو کشید و کلی از عطر ریخت رو سرامیک. اولش همه گفتیم وای عطر حروم شد. متفکر

اما بعدش در یک عملیات انتحاری بنده و بابایی خودمونو انداختیم رو سرامیکا و خودمونو میمالیدیم به عطرهای ریخته شده. 1

تازشم من رفتم بقیه لباسامم آوردم تا عطری کنم. آخه مفت بود1. الان وقتی کمد لباسامو باز میکنم اتاقم بو عطر میگیره. اونقده حال میده1

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

خاله ی نـــــــورا!
4 مرداد 91 14:50
عآشق اسم پستت شدم


قابل شما رو نداره. اصلا این پستم واسه شما. جان من تعارف کن.))))
bootimar
4 مرداد 91 17:49
واقعا روز پر هیجان و باحالی رو پشت سر گذاشتیدا؛خداقوت
سمانه(مامان محمدرهام)
4 مرداد 91 18:28
خدا به ریحانه وشما توان مضاعف بده که من ازخوندن این پست وتصور تک تک لحظاتش کلی شاد شدم مخصوصا"قسمت عطرش .کاش منم اونجا بودم وفیض میبردم .حیففففففففف
سمانه(مامان محمدرهام)
4 مرداد 91 18:29
شمانیز با افتخار مضاعف لینک شدید خاله مهربون
سمیرا
4 مرداد 91 18:58
عزیزه دلم چقدر شیطونه دخملمون بوووووووووووووووووس منم لینکت کردم عزیزم
خاله ی نـــــــورا!
4 مرداد 91 22:22
خآله من یه نظر قبل از نظر اولی گذاشته بودم که راجع به کتک خوردنم از نورا بود چی شد؟؟؟
ثبت نشده بود؟؟؟ چقدر دردو دل کرده بودم

چقدر این دخملهـ نـــ ـآز و خوردنیه


نه خاله شرمنده، فقط همین یه نظرت بود که تائیدش کردم.
هدیه جووووووووووووووون
6 مرداد 91 13:07
سلام ماشالا به این خانوم ایول داری هوارتا
مينا مامان ماهان
9 مرداد 91 21:51
سلام به خاله ي مهربون كاشكي همه خاله ها مثه تو بودن به ماهان كوچولو هم سر بزن