جنگجوی کوهستان
آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ ها؟؟؟
خدایا آخر عمری ما رو هلاک یه فینگیلی بچه کردیا، حواست هست؟؟
دیروز صبح بازم مامانی کلاس داشتو قرار شد مادرجون بره خونشون تا پیش ریحانه جونی بمونه. ظهر هم به بنده زنگ زدن که بار و بنه رو جمع کن که شب خونه ریحانه تلپیم. آخ حال کردم. حال کردم که میگما
سریع بند و بساطم رو جمع کردمو راهی سرای یار شدم.
اونقده هوا گرم بود که نگو اما به قول شاعر
ببینی پرتو خورشید رخشان کز او سنگی شود لعل بدخشان
چو سعی ما و لطف کارفرماست به خوبی کارها چون زر شود راست
خدا با بنده یار بود و راننده تاکسیای محترم هم کولر ماشیناشونو روشن کرده بودن و آتش به بنده گلستان شد. (جو رو حال میکنی؟)
وقتی به سر منزل یار رسیدم بابایی ریحانه رو دم در دیدم و با هم همسفر دیار عشق شدیم وقتی رسیدیم ریحانه جونی تو بغل مادرجون دراز کشیده بود و دوید اومد طرفم. قربون صدقش رفتم. بعدم ریحانه گفت پاستیل خریدی؟ پاستیل میخوام.
اینجوریاست دیگه. با پاستیل عزیز میشم. تو راه واسش پاستیل خریده بودمو دادم بهش کلی ذوقید.
بعد از چند دقیقه دیدم جیش داره سریع مثل بتمن پریدم بغلش کردمو بردمش دستشویی وقتی خواستم بشورمش چندبار گفت اِاِاِاِ بروووو خودم میشورم. اما من توجه نکردم. یهو چنگ انداخت تو صورتمو خین و خینریزی به پا کرد( همون خون و خونریزی) یهو انگار خنجر خوردم چنان جیغ بنفشی کشیدم. رفتم جلو آینه دیدم صورتم خون اومده. بابایی با شنیدن صدای من خودشو واسه امداد رسوند و ریحانه رو از دستشویی آورد بیرون. هرچی به ریحانه گفت برو به خاله بگو ببخشید و بوسش کن اصلا به روی خودش نیاورد و همش چپ چپ نگام می کرد.
مامانی گفت خاله دیگه با ریحانه حرف نزن و دوستش نداشته باش گفتم باشه. ریحانه هی میگفت نه دوستم داره. دوستم داره.
یه کم باهاش سر سنگینی کردمو حرف نزدم. وقتی دید ازش ناراحتم اومد روی مبل و گفت بوس بوس کنم. بوس کنم و روی زخم رو بوس کرد و سه بارم با دست نازیم کرد. بعد از سه بار گفت بسه و رفت پایین. راست میگه دیگه بسه، بیشتر از این پررو میشم. اصلا چه معنی داره؟ دههههههههههه
بعد از ظهر من و مامانی تو آشپزخونه در حال آشپزی بودیم که دیدیم سر و صدایی از ریحانه نمیاد مامانی یه نگاه به اتاق انداخت دید ریحانه رفته بغل بابایی سرشو گذاشته رو دست باباییش و خوابیده. بچم اونقده خسته بود که خودش خوابید.
بعد از افطار همگی لباس پوشیدیم که بریم بازار. ریحانه جونمم کلی واسه بازار رفتن عجله داشت و نایلکس منو دستش گرفت و هی میگفت بریم بریم. الهی فداش بشم عاشق اینه که مثل آدم بزرگا کیف دست بگیره و بره بیرون. کلی هم زحمت کشید تا قفل در رو باز کنه اما موفق نشد.
الانم که داشتم با مامانیش چت میکردم . مامانی گفت ریحانه عکس تو رو لپ تاپ میبوسه . کلی ذوق مرگ شدم . الهی فدا بشممممممممممممممممممم
جیگره خودمه دیگه. یهو قاطی میکنه سر از تنت جدا میکنه اما بعدش کلی بوست میکنه
بعد از ظهر دیروز وقتی میخواستم بهش غذا بدم نمیخورد. مامانیش داشت آش رشته درست میکرد. همش میرفت رو در ماشین لباسشویی و از روی کابینت رشته بر میداشت و میخورد. هر چی بهش میگفتم ریحانه غذاتو بخور می گفت نه سیر شدم. چند بارم واسه اینکه بیخیال بشم قاشق غذا رو بوس میکرد و میگفت بوس بوس. فکر میکرد با بوس کردن غذا بیخیالش میشم.
راستی قبل از بازار رفتنمون ریحانه عطر بابایی رو گرفته بود دستش یهو درشو کشید و کلی از عطر ریخت رو سرامیک. اولش همه گفتیم وای عطر حروم شد.
اما بعدش در یک عملیات انتحاری بنده و بابایی خودمونو انداختیم رو سرامیکا و خودمونو میمالیدیم به عطرهای ریخته شده.
تازشم من رفتم بقیه لباسامم آوردم تا عطری کنم. آخه مفت بود. الان وقتی کمد لباسامو باز میکنم اتاقم بو عطر میگیره. اونقده حال میده