جمعه
امروز جمعه است، خونه نشسته بودم داشتم درس می خوندم که مامانی بهم زنگ زد و نیم ساعت با هم حرف زدیم ، بابائی هم با پدرجون رفته بود بیرون، وقتی بابائی پدرجون رو رسوند خونه بهش گفتم صبر کنه تا من حاضر بشم تا باهاش بیام خونتون. وقتی رسیدم خونتون دیدم دخملم داره با مامانی بازی میکنه . منو که دید کلی خندید . الهی خاله فدا خنده هات بشه . وقتی بابائی اومد تو دستش یه شاخه پر از آلوچه بود که واسه دخملم کنده بود موقع ناهار هم دخملم پیش بندشو بست و مثل یه خانم بزرگ شروع کرد به پلو و خورشت و ماست خوردن. دخملم خیلی دوست داره که خودش با قاشق غذا بخوره آخه دیگه دخملم واسه خودش خانمی شده عسل خاله بعد از ناهار دیگه خوابش گرفته ...
نویسنده :
خاله مرمر
17:54