بازم یه 5شنبه دیگه با جیگرطلا
سلام
جیگر خاله دیشب همراه بابایی و مامانی واسه خوابیدن اومد خونه مادرجون. آخه مامانی صبح باید بره مدرسه بابایی هم میره سرکار. صبح بعد از صبحانه جیگر اومد تو حیاط و طبق معمول رفت سراغ جا کفشی و تمام کفشا رو ریخت پایین و هر کدوم رو پا زد. بعدم کفشهای پاشنه دار منو پوشید و تگ تگ کنان تو حیاط راه رفت.
بنده هم که بالا بودم و صدای کاراشو میشنیدم گفتم برم پایین تا ازش فیلم بگیرم. وقتی اومدم دم پله ها دیدم شازده خانم 7تا پله رو اومده بالا و 2 تا دیگه مونده تا برسه به مقصد و هی میگه تَسی تَسی یعنی ترسیدم.
اونقدر تو حیاط پابرهنه راه رفته بود که کف پاهاش سیاه شده بود. وقتی بلندش کردم که پاهاش رو بشورم کلی جیغ کشید و با قول پارک رفتن آروم شد. بچم وقتی اسم پارکو شنید رفت تو خیالاتو هی میگفت سوسو (سرسره)، عباسی (تاب تاب عباسی)، پاک (پارک).
بعدم پدرجون گفت بیا بریم بیرون جیگرمم سریع رفت روسری مادرجونو برداشتو دوره خودش پیچید. مثل این خانم خان باجیا و همراه پدر جون رفت بیرون. هنوزم برنگشته.