ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

یه روز پر سود واسه جیگرطلا

1391/5/24 15:06
نویسنده : خاله مرمر
993 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام

چهارشنبه آخر شب ریحانه جونم همراه مامانی و بابایی اومدن خونمون، شب خوابیدن هم خونمون موندن آخه مامانی صبح کلاس داشت 1بابایی هم که می رفت سر کار، ریحانه جون باید پیش من و مادرجون میموند.

صبح بعد از صبحانه جیگرطلا کمی تو حیاط پابرهنه راه رفت و دست کرد تو سطل آشغال. مادرجون گفت آماده بشید بریم بازار واسه جیگر طلا دمپایی بخرم. من و جیگر هم زودی آماده شدیم.1

از خونه تا بازار جیگر طلا بچه خوبی بود و دست منو داشت. قبل از اینکه از خونه بریم بیرون مادرجون داشت پول میذاشت تو جیبش که ریحانه دید و اصرار که پول بده. مادرجون هم یه اسکناس 5000 تومنی داد دست جیگر. اونم تا بازار پولو تو دستش داشت.

وقتی مادرجون واسه جیگر دمپایی رو خرید جیگر طلا زودی دمپایی رو گرفت و پولو به سمت آقایه فروشنده دراز کرد و گفت بیا. همونجا هم اصرار کرد که حتما باید دمپایی رو دست بگیرم. دمپایی ها رو زیر بغلش زد و رفتیم خونه.

بین راه که به یه مغازه عروسک فروشی رسیدیم ریحانه کلی ذوق کرد. یه عروسک مورچه که خیلی هم بزرگ بود دم در مغازه آویزون بود. ریحانه هی میزد به پای مورچه و باهاش حرف میزد. آخر سر هم که میخواستیم بریم مورچه رو بوس کرد.

تازه مادرجون ما رو برد سوپری و واسمون بستنی هم خرید اما جیگر فقط چشمش شکلاتها رو میدید و همش می گفت شو مادرجون هم 2تا شکلات واسش خرید. 

وقتی رفتیم خونه من و جیگر طلا نشستیم و بستنی هامونو خوردیم. جیگر هم راه افتاد تو اتاقو همه جا رو بستنی کرد. بعدشم که رفت تو حیاط و دمپاییشو پوشید. اونقدر از دمپاییش خوشش اومده بود که حتی میخواست بیاد تو اتاق هم اونها رو در نمی آورد. 

ظهر بابایی زودتر از همیشه اومد. من و بابایی و جیگر طلا با هم رفتیم دنبال مامانی و موقع برگشتن بابایی واسمون بستنی قیفی خرید.

بعدازظهر من و مامانی و جیگرطلا با هم رفتیم بازار، جیگر طلا عروسک خرگوش منو بغل گرفت1 و با خوش آورد بازار. تو بازار یه خانمه بهش پفیلا داد. یکی دیگه هم نون داد. موقع برگشتن هم مامانی واسمون پفیلا خرید. وقتی اومدیم خونه یه بسته پفیلا رو دادیم به جیگر. یه بسته هم واسه ما شد. وقتی ما داشتیم پفیلاها رو می خوردیم جیگر واسه خودشو زیر بغلش گرفت و اومد پیش ما و واسه ما رو خورد. بعدش که واسه ما تموم شد واسه خودشو آورد جلو. قربونش برم که اینقده مهربونه. تازشم به خانم مرغی هم پفیلا داد. 

شب دوباره بابایی ما رو برد بازار. واسه جیگر هم یه آبنبات چوبی خرید. کلا امروز خیلی خوش به حال جیگرطلا شده بود. کلی خوراکی خورد. موقع شام کم کم اون شکلاتها و بستنی ها کار خودشونو کردن و جیگر شد بمب شیطنت. یه سره دور ما می چرخید و نفس نفس میزد. 1بعد هم یکی یکی ما رو هم بلند کرد و میگفت هه هه هه و دستاشو تکون میداد انگاری که داره میدوئه و نفس نفس میزنه.1 یعنی ما هم همراهش بدوئیم. کلی ما هم همراهش دوئیدیم و قطار بازی کردیم. 

آخر شب هم موقع رفتن حاضر نبود از بغلم جدا بشه و بره بغل بابایی و مامانی، به هر زحمتی بود جداش کردم و رفت خونشون. 

 

جیگر طلا در حال خرد کردن نون بستنی

 1

1

جیگر در حال نونو دادن به خانم مرغه

1

1

خب وقتی نونو خورده باید آبم بخوره

1

1

اینم از دمپایی های جیگرطلا

1

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

raha
26 فروردین 91 23:41
salam.khosh behale reyhane jon ke hamchin khale mehrabooni dare.omidvaram hamishe shad bashid