پدرجون برگشت(دویستمین پست)
صبح پدرجون از کربلا برگشت. خواب بودم که بهم زنگ زد و گفت من رسیدم و الان دفتر کاروانم به مامان بگو خودم میام خونه. آخه دفتر کاروان یه کوچه بالاتر از خونمونه.
منم که از دیشب واسه ناهار امروز از اون قرمه سبزی پدر مادر دارا بار گذاشته بودم. قرار بود ریحانه جونی همراه بابایی و مامانی ناهار بیاد خونمون. مامانی زنگ زد و گفت بابایی رفته سرکار و ممکنه دیر بیاد.
دیگه ساعت 3 بود که رسیدنو ناهارمونو خوردیم. بعد از ناهار من و جیگر با هم رفتیم سر کوچه و میوه خریدیم. از میوه فروشی انگور خریده بودمو داشتم نارنگی هم میگرفتم که ریحان گفت انگور میخوام. گفتم کثیفه بریم خونه بشورم بهت میدم. اصرار کرد که می میخوام. بده نمیخورم فقط دستم باشه.
بالاخره یه دونه دادم دستشو ازش قول گرفتم که نخوره. وقتی خریدمو کردم دیدم خانم انگور رو کرده تو دهنشو داره با لبخند نگاهم میکنه.
وقتی اونو خورد تا خونه جیغ زد که انگور میخوام فقط دستم باشه. اما این دفعه دیگه گولشو نخوردم. وقتی هم که رسیدیم دم در گیر داد که خیار میخوام. تا رفتم داخل آشپزخونه یه خیار شستمو دادم دستش تا آروم بشه.
غروب خاله حدیثه و طهورا مامان و باباش اومدن خونمون دیدن مادرجون. تا ساعت 7 هم بودن. ریحان هم کفش طهورا رو پوشید و با ذوق جیغ میکشید پوشیدم پوشیدم. مامانی هم به زحمت کفش رو از پاش در آورد.
الانم بابایی و دایی مجتبی میخواستن برن بیرون کلی گریه کرد که منم بیام. بابایی گفت برو لباستو بپوش و بیا اونم زودی لباساتو جمع کرد و میگفت بابایی واسم بپوشه تا یه وقت بابایی از دستش در نره. آخرشم همراه بابایی و دایی مجتبی رفت و خیالش راحت شد
بعد از نیم ساعت که بابایی اومد خونه ریحانه خوابیده تو بغل بابایی بود. یعنی اون همه اصرار واسه بیرون رفتن با خوابیدن به فنا رفت