ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

پدرجون برگشت(دویستمین پست)

1391/8/27 20:53
نویسنده : خاله مرمر
427 بازدید
اشتراک گذاری

صبح پدرجون از کربلا برگشت. خواب بودم که بهم زنگ زد و گفت من رسیدم و الان دفتر کاروانم به مامان بگو خودم میام خونه. آخه دفتر کاروان یه کوچه بالاتر از خونمونه.

منم که از دیشب واسه ناهار امروز از اون قرمه سبزی پدر مادر دارا بار گذاشته بودم. قرار بود ریحانه جونی همراه بابایی و مامانی ناهار بیاد خونمون. مامانی زنگ زد و گفت بابایی رفته سرکار و ممکنه دیر بیاد.

دیگه ساعت 3 بود که رسیدنو ناهارمونو خوردیم. بعد از ناهار من و جیگر با هم رفتیم سر کوچه و میوه خریدیم. از میوه فروشی انگور خریده بودمو داشتم نارنگی هم میگرفتم که ریحان گفت انگور میخوام. گفتم کثیفه بریم خونه بشورم بهت میدم. اصرار کرد که می میخوام. بده نمیخورم فقط دستم باشه.

بالاخره یه دونه دادم دستشو ازش قول گرفتم که نخوره. وقتی خریدمو کردم دیدم خانم انگور رو کرده تو دهنشو داره با لبخند نگاهم میکنه.

وقتی اونو خورد تا خونه جیغ زد که انگور میخوام فقط دستم باشه. اما این دفعه دیگه گولشو نخوردم. وقتی هم که رسیدیم دم در گیر داد که خیار میخوام. تا رفتم داخل آشپزخونه یه خیار شستمو دادم دستش تا آروم بشه.

غروب خاله حدیثه و طهورا مامان و باباش اومدن خونمون دیدن مادرجون. تا ساعت 7 هم بودن. ریحان هم کفش طهورا رو پوشید و با ذوق جیغ میکشید پوشیدم پوشیدم. مامانی هم به زحمت کفش رو از پاش در آورد.

الانم بابایی و دایی مجتبی میخواستن برن بیرون کلی گریه کرد که منم بیام. بابایی گفت برو لباستو بپوش و بیا اونم زودی لباساتو جمع کرد و میگفت بابایی واسم بپوشه تا یه وقت بابایی از دستش در نره. آخرشم همراه بابایی و دایی مجتبی رفت و خیالش راحت شد

بعد از نیم ساعت که بابایی اومد خونه ریحانه خوابیده تو بغل بابایی بود. یعنی اون همه اصرار واسه بیرون رفتن با خوابیدن به فنا رفت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

رضوان مامان رادین
27 آبان 91 13:47
چشمتون روشن پدر جونی از کربلا برگشتند.

مرسی عزیزم، انشاالله قسمت شما بشه واسه ما سوغاتی بیاری
مامان سيد محمد سپهر
27 آبان 91 14:39
به سلامتي انشاء الله خوش بگذره
نازنین (مامان ثنا)
27 آبان 91 16:10
چشمت روشن عزیزم . زیارتشون قبول باشه انشالله . ریحانه جیگرمو از عوض من ببوس
شهرزاد مامان حسین
27 آبان 91 18:28
چشمت روشن خانومی که مسافرت سلامت برگشت. خب اون انگور سمی یه خاله، نخور
مامان محمد و ساقی
28 آبان 91 0:08
سلام
آخه تو مثل من چرا پستتاتو دست کاری کردی
مال من همش به هم ریخته
از این به بعد حواسمون باشه
دویست پستت مبارک
سفارش بده سی دی بلاگت رو

مرسی مامانی، سفارش دادم.
مامان محمد و ساقی
28 آبان 91 0:08
چشم و دلتون روشن

انشاالله قسمت شما بشه
مامان 2بهونه قشنگ زندگی
28 آبان 91 0:37
زیارت قبول پدر جون واقعا که اسم کوزت برازندته این خاله میره اون خاله میاد همشم که خودت آشپزی میکنی حالا کسی ظرف میشوره یا اونم خودت انجام میدی

من که میدونم سر راهیم
مامانی، من سر و تهش یه خواهر بیشتر ندارم که اونم مامان ریحانه است اما هر وقت میاد کمکم میکنه. وقتی اون هست دست تنها نیستم اما خب من هیچ وقت همین قدرشم کار نمیکردم واسه همینه که الان اینقدر بهم فشار اومده
غریبه
28 آبان 91 19:02
انشالله زیارتشون قبول باشه برات ارزو دارم تو هم بری زیارت کربلا انشاالله امسال کربلایی بشی تو مراسم ما منتظر عکس های محرمی هستیم
مامان کوثری
29 آبان 91 0:10
از وبلاگ جدید نی نی مد دیدن کنید نظر بدین و عکس نی نی فشن های خودتون رو برامون بفرستین تا تو وبلاگ بگزاریم و همه از تیپ و مدل لباس هاشون لذت ببرن و استفاده کنن http://ninimod.niniweblog.com/ راستی تو مسابقه ما هم شرکت کنید
خاله حليمه
29 آبان 91 11:15
زيارتشون قبول عزيزمميبينم سوغاتي گرفتي منو يادت نرهناهار چرا به من نگفتي بيام


خاله جان شما که دیگه ناهار و شامی واسه ما نگذاشتی, فقط یه صبحانه مونده از شرمندگیت در بیایم:d
مامان صدف
29 آبان 91 13:36
خاله مرمر جون مرسی که به وبلاگ دخترم سر میزنی و نظر میزاری. من همیشه به وبلاگتون سر میزنم و وب زیباتونو میخونم ولی به خدا هر بار خواستم نظر بزارم ،کد امنیتی ظاهر نمیشد. ولی اینو بدون که همیشه به یادتون هستم.

ممنونم مامانی، همینکه بهمون سر میزنی لطف بزرگیه و ازت ممنونم.