ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

هندونه ایه هندونــــــــــــــــــــــــه

1391/7/22 11:58
نویسنده : خاله مرمر
678 بازدید
اشتراک گذاری

امرزو قرار بود همراه عمو سعید و خانوادش بریم جنگل اما چون دیشب ریحانه رفته بود مهمونی و یکی از بچه ها اونجا سرما داشت ریحانه هم سرما خورد و حالش خوب نبود. واسه همینم نرفتیم.

به جاش این جانب خاله خانباجی خان رفتم دانشگاه و پایان ناممو از استادم تحویل گرفتمو با سبدی در زیر بغل که پر شده بود از هندونه هایی که استاد گرامی بهم تقدیم کرده بود راهی خونه شدم. 

همینکه پام به خونه رسید تمام اون هندونه ها رو تحویل مادرجون دادمو مادرجون مهربون هم کلی ذوق کرد و از خود بی خود شد که از عواقب این بیخودی شدن 5000 تومان پول ناقابل بود که تقدیم بنده شد.

منم سرمست از این همه تقدیمی دیگه در زیر پوست خود بزنو بکوبی برپا کردم که بیا و ببین

بعد از ظهر تازه به خواب رفته بودمو راهیه دیار هفت پادشاه شده بودم که یهو با صدای مرضیه مرضیه از جام پریدم و به سمت صدا رفتم. دیدم مامانیِ ریحانه دم پله ها وایستاده و میگه خواب بودی؟؟؟؟

منم با چشمهای باباقوری نگاش کردمو بس که ترسیده بودم همونجا نشستم. مامانی گفت برو آماده شو میخوایم بریم بیرون.

منم که خودتون میدونین. حتی اگه دستم تو خون هم باشه وقتی حرف از بیرون رفتن میشه ول میکنمو میرم.زودی آماده شدمو همگی با هم رفتیم گتاب، برای دیدن خونه جدید آقاجون و مامان بزرگ که بابایی ریحانه زحمت مهندسیش رو به عهده گرفته.

جاتون خالی خدا قسمت همه بکنه. نمیدونین چه جای خوبیه. جلو و پشت خونه همش باغه. اونقدر قشنگه که نگـــــــــــــــــــــــو.

بعد از دیدن خونه و مهندسی کردن رفتیم تو باغ. ریحانه اولین بارش بود که تو باغ آقاجون میومد. باغ پر بود از درختهای پرتقال و نارنگی. روی زمین هم کلی کدو بود. همه جا سرسبز و قشنگ بود.

بعد از تماشای باغ و عکس گرفتن دل از اون همه پرتقال و نارنگی کندیمو راهیه شهرک صنعتی رَجه شدیم. این شهرک صنعتی یه زمانی تماماً مرتع سرسبز بود اما حالا همه جاش پر شده از کارخونه های مختلف و جاهای کمی به صورت مرتع باقی مونده.

یه جایی روی همون مرتع ها کلی گوسفند بود که بابایی ماشین رو نگه داشتو ما هم پیاده شدیم.

ریحانه از دیدن اون همه ببعی کلی ذوق کرده بود و هی جیغ میزد ببعی.

اصرار میکرد بریم نزدیکتر. هر چی ما نزدیکتر میرفتیم اون ببعی های آدم ندیده ازمون دورتر میشدن. ریحانه هی صداشون رو در میاورد و میخندید.

به زحمت تونستیم ریحانه رو راضی کنیم که برگردیم تو ماشین. همینکه سوار ماشین شدیم ریحانه خانم هوس پرتقال کردنو هی دستور صادر میکردن که پُخالا میخوام. ما هم که پوست میکندیمو سرکار نوش جان می فرمودند.

شب واسه شام هم راهیه خونه مادرجون شدیمو طبق معمول اونجا هم کلی چیز میز خوشمزه خوردیمو به خودمون سخت نگرفتیم.

بعد از شام منو ریحانه تو اتاق قطار بازی کردیمو یه بارم ریحانه با سر رفت تو دیوار. وسط اون همه گریه کردن هی میگفت یخ بیار بزار نایلون، که مثلا بگذاره رو سرش تا ورم بخوابه. خوشم میاد سریع امداگری میکنهمتفکر. خاله قربون امداگره خودش

واسه دیدن عکسها برید به ادامه مطلب

امروز وقتی سوار ماشین شدم ریحانه در حال شکار پروانه بود

1

که بالاخره موفق شد

1

1

1

1

1

1

این مثلاً درختچه نارنگیه، بیچاره با این قد و قوارش بابایی میگفت 10 تا نارنگی اورده که بابایی هر روز چندتاشو میکنده و امروز آخریاشو کند، نمیدونید چقدم شیرین بودن

1

اینم سندش

1

پدر و دختر به درختها شبیخون زدن

1

1

1

اینام لیمو ترش

1

1

1

1

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان میعاد
22 مهر 91 17:04
الهی چه خاله ی بدی داری که نشون ستون دیوار میشه منم بیام اونجا زندگی کنم آخه چقدر تو منو حرص میدی با این شهرتون عکس یکی مونده به آخریش چقدر مفهومیه توی عالم دیگست
رضوان
22 مهر 91 21:11
همیشه به گردش.....خوش بگذره
سارا
24 مهر 91 11:23
تو بهشت زندگی میکنین دیگه
خاله ی نـــــــورا!
26 مهر 91 11:23
منم میخوام از این باغا داشته باشم شب تا صبح
پرتقال و نارنگی بخورم .... خوش به حالتون خاله جون
تبریک میگم بابت پایان نامه

میخـــــــــــــرم برات
مرسی. دعا کنین نمره خوبی واسش بگیرم