ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

سه سال گذشت . . .

1392/4/14 16:39
نویسنده : خاله مرمر
635 بازدید
اشتراک گذاری

1392/4/11 

سلام

چیزه زیادی تا تولد سه سالگیه ریحانه نمونده.

امسال بر خلاف سال قبل قرار نیست جشن تولد بزرگی براش بگیریم. البته اگه شرایطش فراهم بود حتما این کار رو میکردیم اما نمیشه. . .

تو این سال خیلی اتفاقها افتاده. . . . 

هر روز که میگذره ریحانه با مسائل بیشتری آشنا میشه و چیزهای زیادتری یاد میگیره. . . .

هر روز بیشتر از قبل خودشو تو دل ما جا میکنه . . . . 

سه سال پیش تو همچین روزهایی مامانی تو خونه مادرجون در حال استراحت بود و باید دو هفته تا زمان زایمان استراحت میکرد تا خدای نکرده اتفاقی برای ریحانه نیوفته. . . آخه دوهفته قبل از زایمان اگزوز یکی از ماشینهای تو خیابون ترکید و صدای وحشتناکی داشت که این صدا باعث ترس مامانی و پایین اومدن جفتش شده بود. شبش وقتی خونریزی کرد خیلی ترسیده بودیم.

وقتی دکتر بصیرت گفت جفتت پایین اومده مامانی با گریه از مطب اومد بیرون و بعد از اون نگرانیهامون دو برابر شد.

به جای زایمان طبیعی تو 25 تیر 1389 باید 14 تیر 1389 زایمان سزارین میکرد. 

دو شب قبل از زایمان به همراه مامانی و بابایی و مادرجون رفتیم خونه خودشون تا مامانی هر چیزی که احتیاج داره رو برداره و با ریحانه جونی که تو شکمش بود و سیسمونیش عکس انداخت. فردا صبح هم صبحانه رو با عزیز و عمه طوبی خوردیمو بعدش رفتیم خونه مادرجون.

صبح روز دوشنبه 14 تیر 1389 منو مامانی و بابایی رفتیم بیمارستان مهرگان. کارهای بستری شدن مامانی رو انجام دادیمو تازه رو تختش دراز کشیده بود و میخواست قرآن بخونه که گفت یه کم درد دارم. 10 دقیقه نکشید که از درد شدید به خودش میپیچید. . . 

وقتی درد زیادش رو دیدم در کمال تعجب به پرستارها اطلاع دادم. اونها هم زودی بردنش پیش ماما. منو بابایی هم پشت در منتظر بودیم. 

اصلا فکرشم نمیکردیم که زایمان اینقدر زود اتفاق بیافته. صبح وقتی از خونه میرفتیم به مادرجون و پدرجون گفتیم شما احتیاجی نیست بیاید الان که زایمان نمیکنه. هر وقت خواستن ببرنش برای زایمان خبرتون میکنیم. وقتی هم بردنش پیش ماما باز هم فکرشو نمیکردیم که وقت زایمانش رسیده باشه. مامانی که بعدها واسمون تعریف میکرد و میگفت داخل اتاق، ماما به دکتر بصیرت زنگ زد و آروم به دکتر گفت خودتو زودتر برسون بچه داره دنیا میاد جفتش پایینه کاری از دستم بر نمیاد. بعد از نیم ساعت مامانی رو با یه ویلچر اوردن بیرون و بردنش به سمت اتاق عمل.

شوکه شده بودیم. . . ترس رو تو چهره مامانی میشد دید. .  . چند لحظه بعدشم مادرجون و پدرجون قبل از اینکه بهشون خبر بدیم خودشون اومدن بیمارستان. بعد از رفتن مامانی به اتاق عمل دکتر بصیرت رو دیدیم که پله ها رو دو تا یکی میکرد و میرفت سمت اتاق عمل.

کم کم به همه خبر دادیم و خانواده بابایی هم اومدن. استرس عجیبی داشتیم. همگی تو یه گوشه از سالن بیمارستان در حال ذکر گفتن و راز و نیاز بودن. چشم انتظاریه سختی بود.

12:20 بود که پرستار با یه نوزاد پتو پیچ شده اومد طرفمون و ازمون شیرینی گرفت و بعدم بچه رو برد تو یه اتاقی. . . 

خیلی خوشحال بودیم که بچه سالمه. همگی جلوی در اتاق منتظر بودیم تا بگذارن بچه رو ببینیم. اما بابایی همچنان جلوی آسانسور اتاق عمل منتظر مامانی بود

بعد از یه ربع بهمون اجازه دادن تا برای چند لحظه بچه رو ببینیم. وقتی وارد اتاق شدیم ریحانه رو که تمام بدنش با یه مواد سفید رنگ پوشیده شده بود رو داخل دستگاه دیدیم. با اینکه تازه به دنیا اومده بود و سرش داخل دستگاه بود اما باز هم به زور میخواست شصتش رو به دهنش برسونه و بخوره.

دخترم از همون موقع که تو شکم مامانیش بود شصت میخورد:))))

وقتی مامانی رو آوردن همش آه و ناله میکرد و درد شدیدی داشت. پرستارها یه اتاق اختصاصی بهمون دادن تا راحت باشیم اما مامانی تمام مدت ناله میکرد و درد میکشید. 

حتی فکر کردن به اون روزها هم تنمو میلرزونه. روزهای خیلی سختی رو گذرونده بود و درد زیادی رو تحمل کرده بود.

بعد از نیم ساعت بچه رو آوردن و پدرجون زیر گوشش اذان و اقامه گفت. مامانی و بابایی هم اسم جیگرطلای ما رو اعلام کردنو از اون روز دختر ما ریحانه شد. «ریحانه طالشیان»

تا شب همگی برای دیدن ریحانه میومدن. مادرجون هم به عنوان همراه کنار مامانی موند. اون روز تو بیمارستان 3 تا نوزاد به دنیا اومدن. 2 تا دختر و 1 پسر.

فردا تا ظهر مامانی ترخیص شد و اومد خونه مادجون. اما تا یک ماه هر روز درد شدیدی داشت و توان راه رفتن نداشت. دیدن مامانی توی اون وضعیت خیلی برامون سخت بود.

شب اول ریحانه به خاطر واکسن تا صبح گریه کرد و همگی تا صبح شیفت میدادیمو به نوبت بغلش میکردیمو راه میبردیمش تا آروم بشه.

ریحانه خانم کوچولویی که حالا واسه خودش خانمی شده.

امسال سومین سالیه که ریحانه با حضورش به زندگیمون رنگ و روی دیگه ای داد. 

خدایا به طفل سه ساله آقا اباعبدالله قسم، مراقب همه طفلهای بی گناه باش و اونها رو در امان خودت محفوظ و سالم بدار. خدایا ریحانه رو از یاران واقعی آقا امام زمان قرار بده و زندگیشو با مهر و عشق ائمه اطهار عجین کن.

 خدایا ما ریحانه رو از خودت گرفتیم پس دخترمون رو به خودت میسپریمش. خودت مراقبش باش

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان محمدرهام جون
13 تیر 92 0:46
ااااااااااای جان خاطره زایمان دلم رولرزوند،ریحانه گلم باید قدرمامانشو خیلی خیلی بدونه،چه لحظات سخت وبدی داشتید ولی ماحصل همه این رنجها یه دسته گل ناز بوده که خودش عالیهههههههههبرای دعای بینظیرت یه آمین بلند از ته ته قلبم میگم
الهی آمیییییییییییییین

با گذشت سه سال هنوز هم خودمون با یادآوری این خاطرات دلمون میلرزه. واقعا روزهای سختی بود اما عوضش یه نعمت بزرگ نصیبمون شد
ممنونم
آمــــــــــــــــــــیـــــــــن
مامان محمدرهام جون
13 تیر 92 0:47
پیشاپیش تولدت مبارک عروووووووووووسک خانم300ساله شی وهمیشه سالم وشاد باشی


از طرف ریحانه ممنونم. انشاالله
نظر من
13 تیر 92 13:43
یادش بخیر زمانی که تازه داشت وایمیستاد زمانی که به کمک تلوزیون و بقیه چیزها خودش رو نگه میداشت
یا زمانی که همینجوری نمیتونست راه بره و همش اصرار میکرد که کفش پاشنه دار و کفش بزرگترها رو بپوشه
الهی 100 ساله بشی جیگر طلا
بوس رو لپاتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت


یادش بخیـــــــــــــــــــــــــــــر
آمین
مامانی ریحانه
14 تیر 92 16:04
دختر نازم تولدت مبارک . انشالله هیچ وقت غم نبینی و همیشه شاد و موفق باشی . همه اون سختیها فدای یه تار موی دختر گلم .
رضوان مامان رادین
14 تیر 92 23:02
وای ریحان جون منم مثل من متولد تیر ماهه...به به عاشق ماه تیر و تیرماهیام دیگه دیگه


به به شمام تولدت مبارک
رضوان جون وقت کردی یه کم واسه خودت نوشابه باز کن
خاله حليمه
15 تیر 92 0:28
حالا دست دست دست تولدت مبارك عزيزم ايشالله 100ساله شي جيگر خاله اينم بوس هاي آبدار


مرسی خاله
par1e
5 مهر 92 23:14
slm khale jone reyhane manm ye web bara khahr zadeham dorost kardm alabte hanoz jand roze hatmn sar bezn ma6ala kheli khanom 6ode ijala 120 salegi6