بدون عنوان
دیشب مادرجون و پدرجون رفته بودن مهمونی، اینجانب یک عدد خاله مرمر تک و تنها تو خونه بودم. دم اذان داشتم به این فکر میکردم که افطار چی بخورم چی نخورم که یهو از غیب واسمون آش رشته رسید. دم همسایمون جیز که واسم آش آورد. کلی خدا رو شکر کردم که به فکرم بود.
بعد از افطار هم بابایی و مامانی و ریحانه اومدن و با هم رفتیم بازار. بی نهایت شلوغ و گرم بود. از ما اصرار واسه بازار رفتن بود و از بابایی انکار اما تو بازار فقط واسه ریحانه و بابایی خرید کردیمو خودمون بی نصیب موندیم.
وقتی سوار ماشین شدیم یهو مامانی گفت فشارم پایینه و تنم میلرزه. کم کم بدتر شد. بابایی هم دوید رفت واسش آب گرفت. مامانی صندلی ماشین رو بخواب کرد و دراز کشید. ریحانه هی مامانی رو بوس میکرد و میگفت پاشو. اینجوری نکن پاشو. خوب شدی پاشو. پاشو بریم بستنی.
هی راه به راه مامانی رو بوس میکرد تا مامانی پاشه. مامانی یه کم صندلی رو بلند کرد اما ریحانه هی صندلی رو هل میداد تا کامل بشینه. من و ریحانه هم یکصدا شدیم که بریم بستنی بخوریم تا مامانی خوب بشه.
بابایی هم ما رو برد بستنی توحید و شیرموز بستنی خوردیم. جاتون خالی اونقده حال میده.
بعد از بستنی هم برگشتیم خونه و پیش مادرجون هندونه و میوه خوردیم.