عید فطر و سفر به طهنه
1392/5/18
سلام سلام صدتا سلام
دوست جونیا
ریحانه جونی
پساپس عید فطرتون مبارک. عید بخور بخور مبارک
شرمنده که نشد روز عید بیام و پست بگذارم آخه میدونین چی شد؟؟؟؟؟؟
رفته بودیم سفر. . . . اونم یه سفر یه روز و نیمه
حالا با کی؟؟؟؟ کجا؟؟؟؟؟
با دایی مهدی و زندایی زهرا، عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه، مامانی و بابایی و ریحانه و گل سر سبدشون خاله مرمر
رفته بودیم روستای ییلاقی طهنه، همون روستای پدریه بنده. . . .آخه ما 4 سال بود که اونجا نرفته بودیم و همیشه هم پدرجون مادرجون اصرار میکردن بریم اما ما به خاطر یه سری مسائل نمیرفتیم اما این دفعه دیگه دل رو زدیم به دریا و رفتیم
جاتون خالی، پنجشنبه ظهر بود که راه افتادیم. . . البته ما زنها تو ماشین بابایی بودیم و به خاطر کمبود جا عمو سعید و دایی مهدی با ماشین سواری اومدن. . . .
وقتی رسیدیم ریحانه و فاطمه مشغول بازی شدن و مردا هم مشغول ردیف کردن شیر آب و برق و اینجور کارا. زنها هم مشغول تمیز کردن اتاقها. . .
منم زودی افطار رو آماده کردم که از گشنگی در حال مرگ بودیم و زودی غذامون رو خوردیم و جون گرفتیم. . .بعدشم مامانی و ریحانه و فاطمه مشغول دون کردن گلپرها شدن و همشون رو تمیز کردن. . . بعد از افطار مردها میخواستن برن تو محل بگردن اما من که سرم درد میکرد و مامانی هم میخواست آشپزخونه رو مرتب کنه خاله اکرم هم میخواست بمونه واسه کمک و زندایی هم میگفت تنها نمیرم اما بالاخره با اصرار دایی و ما راضی شد باهاشون بره و بچه ها رو هم بردن.
منم که گفتم سرم درد میکرد و خاله اکرم و مامانی دوتایی کل آشپزخونه رو تمیز کردن و منم خوابیدم خخخخخ
شب وقتی مردها برگشتن مشغول فیلم دیدن شدن و ما زنها هم رفتیم سر وقت شام درست کردن.
عمو سعید هم سه روز بود همش میگفت تولدمه و دو روز قبلشم تو پارک بهمون کیک داده بود وقتی داشت میومد طهنه هم کیک درست کرد و با خودش آورد و شب اونجا یه تولد کوچولو براش گرفتیم و ریحانه و فاطمه هم رقصیدن. فاطمه هم رقص چاقو کرد و عمو سعید هم کیک برید و کلی بهمون خوش گذشت . . . .
بعد از تولد کلی حرف زدیم و ریحانه هم که خسته بود خوابید. . . بعد از خوردن شام سیب زمینیها رو فویل پیچیدیم و بابایی و دایی مهدی آتش روشن کردن. اما موقع سیب زمینی کبابی کردن دایی مهدی و زندایی که خسته بودن خوابیدن . . . به جاش ماها از اون سیب زمینی ها و اتیش لذت بردیم. . . .فقط هر دقیقه باید به فاطمه میگفتیم نکن میسوزی. . . به قول عمو سعید خوره آتیش بازی افتاده به جون فاطمه و نمیدونه چیکار کنه. . .. هر دقیقه در حال انگولک کردن آتیش بود
آخراشم زندایی از صدا خنده های ما بیدار شد و اومد پیشمون. دیگه تا بخوابیم ساعت 4 شده بود و یه کم دیگه هم بیدار موندیم تا اذان بگن و نماز بخونیم بعد بخوابیم
ریحانه شب زود خوابیده بود دم دمای صبح بیدار شد و صدام کرد و مشغول حرف زدن با من شد منم که اسیر خواب بودم به زور یه چشمم رو باز میکردم اما باز دوباره بسته میشد. ریحانه هم واسه اینکه بقیه بیدار نشن آروم آروم حرف میزد و از سگها و کشتن سگها برام میگفت. . . .چند دقیقه بعدشم سرشو از رو بالشت خودش برداشت و گذاشت کنار سر من و گفت اونجا نمیتونم راحت حرف بزنمو یه بند برام داستان گفت منم نمیدونم کی اون وسط مسطا خوابم برد
صبح که صبحانه رو خوردیم ظرفها رو دادیم به مردها بشورن و خودمون هم آماده شدیم برای بیرون رفتن. بعد از شسته شدن ظرفها همگی رفتیم باغمون و چشمه اما متاسفانه باغ هیچ میوه ای نداشت و هلو ها هم نرسیده بود اما به جاش درخت سیبهای خونه رسیده بود و آلوچه هم داشتیم
وقتی رفتیم رودخونه همونجا نشستیم و مشغول میوه و تخمه خوردن شدیم و بچه ها هم تو آب بازی میکردن. آبش خیلی سرد بود اما ریحانه دوست داشت و اصلا بیرون نمیومد وقتی هم پاش به سرما عادت کرد داخل آب نشست. . . .همگی داشتن تخمه میخوردن و منم که وسط آب نشسته بودم یهو آب پاشیدم رو خاله اکرمو این باعث شد همه به هم آب بپاشیمو عین موش آب کشیده برگشتیم خونه اما کلی بهمون خوش گذشت.
وقتی رسیدیم خونه مردها زودی دست به کار شدن و کباب رو اماده کردن تا ناهارمون رو بخوریم. بعد از ناهار هم خونه رو مرتب کردیم و وسایلمون رو جمع کردیم تا برگردیم. بین راه هم یه سر رفتیم روستای ورسخوران و دم چشمه خضرنبی استراحت کردیمو چایی خوردیم.
دیگه تا برسیم خونه ساعت 10 شده بود و بابل بارونی بود اما ریحانه که دست دو تا جوون بستنی دیده بود گیر داد که بستنی میخوام و کلی هم گریه کرد بالاخره مادجون به ریحانه و فاطمه بستنی لواشکی داد که امروز وقتی ریحانه زنگ زد میگفت بستنی ترش بود خوشمزه نبود
برو ادامه مطلب