چرا؟؟؟
سلام
بی مقدمه میرم سر اصل مطلب
چهارشنبه هفته پیش دوره خونه خاله مهسا دعوت بودیم و بعد از ظهر همراه خاله حدیثه و طهورا جون و خاله حلیمه و مامانی و ریحانه جون رفتیم خونشون
امیرعلی اولش در حال کارتون دیدن بود و از اتاقش بیرون نمیومد. ریحانه هم بدون هیچ گونه تعارفی رفت تو اتاق امیر و مشغول بازی با اسباب بازیها شد.
طهورا هم که تمام مدت ماشاالله عینهو رادیو در حال حرف زدن بود. کلا طهورا عین مامانش آدم اجتماعی و خوش حرفیه.
تا قبل از افطار بچه ها با هم بازی کردن. قبل از اذان که سفره افطار رو گذاشتیم بچه ها نشستن و مامانی ِ ریحانه به طهورا و ریحانه غذا داد و امیر هم خودش خورد.
شب موقع برگشتن هم بابایی اومد دنبالمون
حالا دیشب واسه افطار هم خونه ریحانه جونی دعوت بودیم. وقتی رفتیم خونشون ریحانه و بابایی رفته بودن گتاب که واسه عزیز آش گوشت ببرن
وقتی برگشتن منو مامانی و مادرجون تو اتاق کامپیوتر داشتیم صحبت میکردیم ریحانه هم بدو بدو اومد تو اتاق و همینجور جیغ میزد میگفت خاله مرضـــــــــــــــی و پردی تو بغلم. الهی خاله قربونش بره
حالا اینجا رو داشته باشین تا بعد
موقع افطار ریحانه اومد نشست تو بغلم و گفت میخوام بهت غذا بدم. منم که مطیع فرمان ایشون تسلیم شدم.
هر قاشق آش گوشتی که میگذاشت تو دهنم کلی میخندید و کیف میکرد.
بعد از آخرین قاشق هم گفت بریم بازی کنیم و منم قبول کردم. بعد از بازی و شروع شدن فیلم مادرانه رو مبل نشسته بودم که ریحانه خانم یه کاسه ملامینی رو طرف پدرجون و مادرجون پرت کرد که گفتم ریحانه خیلی این کارت زشته، نکن این کارو. اونم هی میخندید
بعدم اومد سمت من که بهش گفتم آفرین دختر خوبی باش و بیا، اونم نکرد نامردی و کاسه رو پرت کرد طرفم که کوبونده شد زیر چشمم، دقیقا همون قسمتی که تو بچگیم سنگ خورده بود. شدیدا درد اومد و یه آژیر بنفش کشیدم.
مامانی هم زودی ریحانه رو برد تو اتاق و یک گفتمان جانانه انجام شد و بعدش مامانی و ریحانه دست تو دست هم اومدن پیش من و قرار بود ریحانه ازم عذرخواهی کنه اما هر چی مامانی تلاش کرد این عمل انجام نشد و ریحانه هیچی به زبون نیاورد و آخرشم اونقدر بهش فشار اومد از گفتن این حرف که گریش گرفت و مامانی بیخیال شد. ریحانه هم اومد تو بغلمو یه کم بعدش آروم شد.
بعد از دیدن فیلم دودکش پدرجون و مادرجون رفتن خونه که موقع رفتن ریحانه یه مراسم گریه کنون جانانه داشت و بعدشم ما بند و بساطمون رو جمع کردیمو رفتیم پارک. یه ساعت بعدشم عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا هم اومدن و این دو تا خانم کوچولو با هم بازی کردن و ساعت سه برگشتیم خونه
مامانی میگفت چند روز پیش با بابایی تو آشپزخونه حرف میزد و ریحانه جلو تلویزیون بود. بعد یهو پرید رو مبل و گفت مامانی چی گفتی؟؟؟ من نشنیدم، یه بار دیگه بگو
بعدش که مامانی و بابایی رو مبل داشتن با هم صحبت میکردن ریحانه خانمی رفت وسیطشون نشست و به مامانی گفت با حرف بزن. با بابایی حرف نزن.
وقتی بابایی صحبت میکرد میگفت اینقدر حرف نزن مامانی داره با من حرف میزنه که بابایی هم به شوخی به مامانی میگفت با ریحانه حرف نزن با من حرف بزن.
بعد از ظهرش بابایی و ریحانه با هم رفتن بیرون که تو ماشین ریحانه به بابایی گفت: بابایـــــــــــــــــــی چرا نمیگذاشتی مامانی با حرف بزنه؟ برا چی به مامانی گفتی با ریحانه حرف نزن؟ چرا این حرفو میزدی؟؟؟
یعنی بابایی هیچ وقت اینجوری زیر سوال نرفته بوداااا.