بدون عنوان
1392/4/24
سلام
امشب خاله حلیمه و خاله فائزه مهمون افطار ریحانه جونم بودن. البته به همراه بنده.
بعد از ظهر زودتر رفتم خونشون تا به مامانی کمک کنم.
این روزها ریحانه وقتی میخواد وارد یه اتاق بشه که کسی داخلشه اول میگه اجازه هست؟ بعد از اجازه گرفتن وارد میشه
امروز در حال نوشابه خوردن بود که یهو بی هوا همشو ریخت رو زمین و مامانی دعواش کرد که چرا حواسشو جمع نمیکنه و ریحانه هم گریه کرد.
منم بغلش کردمو وقتی آروم شد گفتم برو از مامانی معذرت خواهی کن تا اجازه بده بقیه نوشابه ات رو بخوری. گفت: نه مامانی الان عصبانیه.
گفتم خب شما اگه معذرت بخوای دیگه عصبانی نیست. بالاخره هر جور بود راضیش کردم که بره واسه معذرت خواهی. خودمم بیرون از آشپزخونه وایستادم. ریحانه هم رفت داخل و کنار میز ایستاد و هیچی نمیگفت.
هر چند دقیقه پشت میکرد و نگام میکرد که منم هی اشاره میزدم حرف بزنه اما اون هیچی نمیگفت.
دیدم نــــــــــــــــــه این خانم حرف بزن نیست، خودمم رفتم پیشش وایستادم و گفتم خب چرا حرف نمیزنی؟ بگو دیگه!!!!!!
گفت مامان عصبانیه. گفتم شما معذرت بخوای خوب میشه.
اما حرف نمیزد. گفتم میخوای به مامانی بگم ریحانه با شما کار داره و اونوقت حرفتو بزنی؟ گفت آره
منم به مامانی گفتم ریحانه کارت داره و مامانی هم منتظر موند تا ریحانه بگه اما ریحانه همش حرفای بی ربط میزد و مثلا گیر داده بود به فلفل دلمه ای رو میز منم هی میگفتم بگو ببخشید که یهو ریحانه گفت شما اینقدر حرف نزن
مامانی هم که دید این حرف بزن نیست رفت تو پذیرایی و مشغول کاراش شد.
به ریحان گفتم زود باش برو معذرت بخواه تا هم نوشابه بخوری هم بستنی. برو بغلش کن بگو ببخشید.
اونم رفت پیش مامانی و گفت مامانی . . . . .
هی پیچ و تاب خورد هی خنده های الکی کرد و به زور گفت دست شما درد نکنه
گفتم خب چه ربطی داره؟ قرار بود معذرت بخوای
گفت: گفتم دیگه. گفتم اینکه عذرخواهی نبود.
بالاخره با هزار زحمت و کلی زیر پا گذاشتن غرورش و خنده های هیستیریک گفت ببخشید.
یعنی بچم جونش به لبش رسید تا تونست اینو بگه.
اصلاً هم بچم مغرور نیست.
خاله حلیمه و خاله فائزه واسه تولدش کادو خریده بودن که خیلی قشنگ بود و همه ما رو مشغول خودش کرد. اینقدر که موقع بازی ریحانه بیچاره رو بازی نمیدادیم.
شب ساعت 12 بود که همگی با هم رفتیم بستنی شاهتوت و دلی از عزا در آوردیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت.
کادوی خاله حلیمه
بفرمایید بستنی