شرح مختصر تولد سه سالگی به همراه عکس
1392/4/15
سلام سلام صد تا سلام
اول از همه بابت تبریکای قشنگتون خیلی خیلی ازتون ممنونم.
امسال تولد ریحانه روز جمعه بود و تو این روز مراسم عروسیه دختر عموی بابایی هم برگزار میشد که نمیشد تولد بگیریم چون همه عروسی بودن. واسه همینم تولدش رو شنبه برگزار کردیم.
شب قبلش رفتم خونشون و به کمک بابایی مبلها رو جابه جا کردیم. صبح شنبه هم بعد از صبحانه منو بابایی و ریحانه رفتیم بازار و یه سری خریدای کوچولو رو انجام دادیم و وقتی اومدیم خونه دیدیم مامانی در حال بادکنک باد کردنه.
بابایی و ریحانه هم دست به کار شدن و تو تزیین کمک کردن. منم رفتم سر وقت آماده کردن دلمه برگ مو واسه شام.
تزییناتمون تمام شده بود که عمه طوبی اومد و چند دقیقه پیشمون نشست و بعدم رفت پاتختیه دخترعموش.
دیگه ساعت 6 بود که کار تزیین و دلمه تمام شد و مامانی آهنگ گذاشت و ریحانه برد تو اتاق که برقصن و منو بابایی هم از این فرصت استفاده کنیمو بریم بازار کیک رو بگیریم. چون اگه ریحانه میفهمید لج میکرد که همراهمون بیاد اما با داشتن کیک نمیتونستیم ریحانه رو نگه داریم.
اولش رفتیم دو تا از عکسهای ریحانه رو برای بابا بزرگ و مامان بزرگا چاپ کردیمو بعدشم رفتیم سراغ کیک و بستنی. خدا رو شکر امسال کیک همونی بود که میخواستیم و وزنشم همون بود.
تزیینات تولد امسال رو گل و پروانه کرده بودیم. وقتی برگشتیم خونه ریحانه خوابیده بود و موقع اذان از خواب بیدار شد و تا قبل از اومدن مهمونها لباس عروسشو پوشید و با کیک عکس گرفت.
اولین مهمونامون مادرجون و پدرجون بودن که به محض ورودشون ریحانه دستشون رو گرفتو برد تو آشپزخونه تا کیک تولدشو نشونشون بده.
بعدشم عزیز و آقاجون و عمو سعید به همراه عمه بزرگه بابایی که از تهران اومده بود اومدن و بعد از اونها هم آخرین مهمونامون یعنی دایی مهدی و زندایی زهرا.
بعد از شام ریحانه لباس عروسشو پوشید و آماده شد. وقتی کیک رو آوردیم کلی ذوق داشت و دست میزد.
به محض فوت کردن شمع رفت سراغ کادوها و زودی همشون رو باز کرد و خیالش راحت شد.
تو مهمونی چندین بار ریحانه میرفت جلو آیفون و مثلا گوشی آیفون تو دستشه شروع میکرد حرف زدنو میگفت سلام خوش اومدین بفرمایین بالا تعارف نکنین. و به همه میگفت مهمون اومده.
بعد از کیک خوردن ریحانه یه کوچولو رقصید و عکس گرفت. البته امروز دخترم خیلی حرف گوش کن بود و موقع عکس گرفتن اذیتمون نکرد.
بالاخره دخترم یه سال بزرگتر شده و ماشاالله خانمی شده. دیگه بایدم حرف گوش کن شده باشه.آخر شب بابایی منو دایی و زندایی رسوند خونه که ریحانه گیر داد میخوام خونه مادرجون بمونم. هر چی بابایی گفت من برم دیگه نمیام دنبالم گفت اشکال نداره حتی موقع رفتن بابایی هم تو کوچه هی صدا میزد بابایی بابایی وقتی ماشین وایستاد گفت مواظب خودت باش تند نریااااا
اما بعد از یه ربع که بابایی رسید خونه گفت میخوام برم خونمون. منم زنگ زدم به بابایی و اومد دنبالش. ریحانه وقتی فهمید بابایی دوباره داره میاد گفت بابایی خسته میشه آخ آخ آخ. حالا انگاری ما بابایی رو مجبور کردیم برگرده و این ریحانه نبوده که کار بابایی رو زیادتر کرده
ریحانه خانم در حال مرتب کردن و جارو کشیدن خونه برای جشن تولد
پدرجون و مادرجون (مادری) و ریحانه
آقاجون و عزیز(پدری) و ریحانه
خاله مرضی (خاله مرمر) و ریحانه
عمو سعید و ریحانه
اولین لباسایی که ریحانه خانمی بعد از به دنیا اومدن تنش کرد
به محض باز شدن رو تختی بچم جو خواب برش داشت
گوشواره کادوی عزیز و آقاجون
کفش و پول کادوی پدرجون و مادرجون
کادوی مامانی و بابایی
کادوی دایی مهدی و زندایی
روتختی کادوی خاله مرمر و دایی مجتبی