و باز هم سفر. . . .
سلام به روی ماهتون
من بازم برگشتم، البته با تاخیر که براش عذر موجه دارم.
دوهفته پیش که با مامانی و بابایی و ریحانه جونی به مدت یک هفته رفتیم سفر و جاتون خالی خیلی بهمون خوش گذشت. . . .
تو همین سفر بودم که خاله حلی زنگ زد و خبر داد که ارشد آزاد قبول شده و برای ثبت نام باز هم باید بریم شیراز و این یعنی سومین سفر به شیراز و دیدار دوباره دایی رسول و خاله اسما و بقیه خانواده
وقتی از سفر اول برگشتم ساکمو بازنکرده راهیه سفر دوم شدم. . . . واسه همینم نشد که وبلاگو آپ کنمو بهتون سر بزنم . . . .
شیراز که بودم یه بار واسه مامانی زنگ زدمو گفتم گوشی رو بده به ریحانه چون خیلی دلم واسش تنگ شده بود. . . .
جیگرم کلی واسم صحبت کرد و از نمایشگاه پاییزه واسم گفت. دایی رسول هم ازم خواست گوشی رو بگذارم رو اسپیکر تا بشنوه. . . . جیگرم میگفت از نمایشگاه یه خیلی مداد رنگی خریدم. . . یه دونه مداد زرد واسه مادرجون گرفتم یه دونه قرمز هم واسه شما. . . .گفتم من واست چی بخرم؟ بچم یه کم فکر کرد و گفت من خودم یه خیلی مداد دارم هیچی نمیخوام. . . . گفتم پس من خودم واست یه چیزی میگیرم که گفت پس پاک کن بخر
وقتی حرف میزد صداش گرفته بود گفتم گریه کردی؟ گفت بابایی رفت منم گریه کردم. گفتم دیگه بچه خوب باش مامانی رو اذیت نکن که گفت من که مامانی رو اذیت نکردم خودمو اذیت کردم
حالا امروز هم برگشتم خونه ناهار جیگرمو مامانی و بابایی اومدن پیشمون. . . این دفعه بالاخره موفق شدیم خاله اسما رو با خودمون بیاریم. . . الان هم خاله مهمون خونه ماست. . . .
اولش ریحانه خیلی ازش خجالت میکشید و وقتی خاله بهش کلی کادو داد اصلا نمیخندید و لبشو گاز میگرفت تا خندش نگیره. . . اما حالا خیلی بهتر شده و وقتی خاله خواب بود به ما میگفت آروم حرف بزنید که خاله اسما بیدار نشه
حالا به زودی برمیگردم و بهتون سر میزنم و عکسهای جدید میگذارم. . . .