بدون عنوان
1392/5/8
سلام جیگرطلای من
سلام دوست جونیا
اول از همه نماز و روزه هاتون قبول، انشاالله تو این شبهای قدر هر چی از خدا میخواین و به صلاحتونه بهتون بده و دستاتونو خالی برنگردونه
جیگرطلای من
این روزها نتونستم از کارات بنویسم و بگم که کجاها رفتی و چه ها کردی، متاسفانه نمیشه اینجا همه چی رو بنویسم و برات به یادگار بگذارم. اما امیدوارم تا وقتی بزرگ میشی هم این روزها و شبها تو ذهنت به یادگار بمونه
میدونم یه مدتیه که کم کار شدم و کمتر برات مینویسم. راستش این مدت چندان روحیه مناسبی برای نوشتن ندارم. دوست ندارم بیام اینجا و فقط بنویسم که مثلا یه چیزی نوشته باشم. دلم میخواد هر وقت میام شاد بنویسم و تو نوشته هام بی حالی و بی حوصلگی موج نزنه اما این چند وقت دچار این حالت شدم. برای همینم کمتر مینویسم.
البته حجم زیاد درسهامم مزید بر علت شده.
امروز خونتون بودم و منو مامانی و شما رو تخت دراز کشیده بودیم. شما هم که مثل همیشه برای خوابیدن باید شصت بخوری و پره گوشتو بگیری که گاهی هم در حال شصت خوردن با پره گوش هر کی که پیشته بازی میکنی.
امروز وقتی پیشت دراز کشیده بودم یهو گفتی خاله مرضـــــــــــــــــــی چقد گوشت قشنگـــــــــــه
با این حرفت منو مامانی کلی خندیدیم. گوش یکی از علایقه شما شده و برای خودت گوش قشنگ و زشت رو هم تشخیص میدی.
بعد از یه مدت که با گوشم ور رفتی و شصت خوردی دیگه واقعاً گوشم درد گرفته بود و گوشمو از دستت نجات دادم. لج کردی که گوشتو بده اما من قبول نکردمو گریه ات گرفت و تو گریه می گفتی گوشت نرمه بده گوشت نرمه بده
با این حرفات نمیتونستم جلو خنده خودمو بگیرم. بچم واسه گوش من چشم چرونی میکنه خخخخ
صبح که رو تخت خواب بودم یهو صدای خش خش شنیدم چشمامو باز کردم دیدم کسی نیست و صدا از زیر تخت میاد. وقتی بلند شدم دیدم رفتی سر کیف مامانی و داری در رژلب مامانی رو باز میکنی و به محض دیدن من پرتش کردی رو کیفو گفتی اَه اینو از من بگیر، من موبایلمو میخوام. حالا انگاری رژ به زور اومده بود تو دستتو میگفت بیا منو بگیر
امروز سه ساعت برق رفته بود و حسابی کلافه شده بودیم. شما هم که تو این کلافه بازار رفتی سر ساک استخرت و مایو پوشیدی. حتما هم باید عینک شناتو میگذاشتی. اما متاسفانه هم گوشیم شارژ نداشت هم خونه خیلی تاریک بود و نمیشد ازت عکس بگیرم.
بعدشم با همون مایو گیر دادی که روسری سرت کنمو یه روسری دیگه رو هم مثل چادر بگذارم سرت.
حالا چادرت تا زانوت میرسید و بقیه پات لخت بود. وقتی حجاب کردی رفتی تو بغل مامانی نشستی انگاری رو مبل نشسته باشی. بعدم رو به من و بابایی گفتی زحمت بکشین اینا رو جمع کنین(لباسایی که رو زمین بود) زیر پوستی نقش حاج خانما رو بازی میکنی.
موقع بیرون رفتن گیر دادی واسم لاک بزن اما هیچ کدوم قبول نکردیمو گفتیم الان دیر شده میخوایم بریم بیرون تو هم گریه کردی و ما هم داشتیم از پله ها میرفتیم پایین تا سوار ماشین بشیم.
جنابعالی هم تو گریه میگفتی کولرو خــــــــاموش کـــــــــــــن
غروب هم واسه افطار رفتی خونه عزیز و آقاجون و قراره شب برگردی با خاله اکرمو عمو سعید و فاطمه بریم بازار.